#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_58
درو ک نگهبان باز کرد از سنگ فرشا گزشتيم و ب پارکينگ رسيديم..
سه تاماشين ديگم اونجا بود..
بوگاتي..بنز..مازراتي :)
وُووو..ماشين ايدين إل نود سفيد بود..اصلا ب تيپ ماشينشون نميخورد..
وقتي رفتيم داخل با هشت تا ادم ديگ هم مواجه شدم ک اونام مهمون بودم..
کمي معذب شدم..من بينشون غريبه بودن..يکم از اومدنم پشيمون شدم..
با پويا و ايدين احوال پرسي گرمي داشتن..حتما ميشناختنشون..بامنم معمولي سلام کردن..
چيزي نپرسيدن انگار ميدونستن ک من پرستار پويام..
پنج تا دختر و سه تا پسر بودن..حدودا بيست تا سيو خردي سن داشتن..
احساس کردم کوچيکترينشون منم..
شاهين هنوز نيومده بود..انقدر بدم مياد صاحبخونه کلاس ميزاره ديرترمياد..
بخصوص ک خونشون دوبلکس بود..حتما شاهانه از پله ها مياد پايين..
مهموني خيلي شلوغي هم نبود..موقع نشستن گفتم برم پيش پويا ولي ترسيدم ک ديوونه بشه يکاري انجام بده..اونوقت ابروم جلوي جمع ميرفت..
پس پيش ايدين رو مبل دونفره نشستم..ب پويا ک رو ي مبل يه نفره نشسته بود نگاه کردم..
با اخم داشت نگام ميکرد..باسر بهم اشاره کرد ک رو ي مبل ديگ بشينم..
واا چرا..مگ ايدين غريبس؟
سري ب نشونه ب مخالفت تکون دادم..کمي تو جاش ب سمت جلو خم شد..
از ترس ابروم بلندشدم ک جامو عوض کنم..ببين کارم ب کجا رسيده ک از ي بيمار رواني هم بايد بترسم..
بلندشدنم مصادف شد با پايين اومدن شاهين از پله ها..
برخلاف تصورم ک فکرميکردم با کت شلوار،اروم از پله پايين مياد..با شلوار لي و تيشرت تندتند از پله ها پايين اومد..
romangram.com | @romangram_com