#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_5
هه خدايا شکرت..از فاميلاي بي معرفتم ک شانس نياورديم..عوضش همسايه هاي خوبي بهم دادي..
فاميلايي ک ??سال پيش پدرمو بخاطر ازدواج بامادرم ترک کردند..
مادري ک بچه پرورشگاه بود..
متاسفانه اوناهم طرز تفکرشون مثل خانواده نامزد سابقم بود..
دختر بي پدرمادر مايه سرافکندگيه..سرنوشت منو مادرم يکي شده انگار..
از فکر اومدم بيرون و لباسامو عوض کردم..
چايي درست کردمو بعد ريختنش تو ليوان..رفتم توهال رو مبل رو به روي عکس پدرمادر عزيزم نشستم..
و مشغول صحبت باهاشون شدم..کار هرروزم همينه..
من:سلام عزيزاي دلم..سلام بي معرفتا..ميدونين چندوقته ب خوابم نيومدين؟ دلم براتون يذره شده..شما ک منو ميبينين هميشه و دلتنگم نميشين..اين منم ک از نبودتون عذاب ميکشم..
آهي کشيدمو ب ليوان چايي ک ازش بخار ميومد نگاه کردم..
بعد مرگ پدرمادرم تا مدت ها فکر ميکردم ک مقصر مرگشون منم..چون بخاطر عروسي منو بهزاد(نامزدم) رفتن رشت پيش فاميلا تا هم دعوتشون کنن هم کينه هارو بريزن دور..
البته قبلا هم ميرفتن براي اشتي..هرچند پدرمادر من ک باهاشون قهر نبودن..ولي بازم ميرفتن تا شايد فرجي بشه..
اما اينبار ک رفتن ديگ برگشتي نبود..تصادف کردن و من يتيم شدم..
اونقدر حالم بدشده بود ک حتي درسمم ادامه ندادم..ديپلم گرفتم و تمام..
اون افراد مثلا فاميل هم بعد مرگ پدرمادرم دلشون برام سوخت...اومدن پيشم ک مثلا تنها نباشم..
هه..نوشدارو پس از مرگ سهراب شدن..منم ردشون کردم و برخلاف خواسته پدرمادرم اصلا بهشون سر نزدم تو اين دوسال..
چاييمو ک سرد شد خوردمو رفتم تا براي شام يچيز درست کنم..فردا بايد برم سرکار جديدم..
******
در کافه رو باز کردم و رفتم تو..ب ساعت نگاه کردم..?:?? بود..خب ده دقيقه زودتر رسيدم..
ب اقاي نجفي يا همون سهيل سلام کردمو ازش خواستم تا اشپزخونه رو نشونم بده..
romangram.com | @romangram_com