#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_41

با بهت چشمامو دورتادور هال چرخوندم..همه مُبلا برعکس بود..ديوار سفيد پراز کثيفي شده بود..خرده شيشه وسط حال ريخته بود..وسايلا هرکدوم ي سمتي افتاده بود..‏

بهم ريختگي داد ميزد..‏

خريدارو گزاشتم زمين و درحالي ک مراقب بودم پام تو شيشه خورده نره سمت اتاق پويا رفتم..نگرانش شدم..‏

درو باز کردم ک ديدم رو تختش نشسته و داره گريه ميکنه..‏

خداروشکر ک سالمه..اتاقش هم مرتب بود..‏

رفتم سمتشو دستمو گزاشتم رو شونش:پويا چي شده؟ چرا گريه ميکني؟ خونه چرا اين شکليه؟

سرشو بلند کرد و باچشماي سرخش نگام کرد..با صداي خش داري گفت:من قراره بميرم؟

با تعجب نگاش کردم:ن..چرا اينو ميگي؟ کي همچين حرفي زده؟

دماغشو بالا کشيدو گفت:پس چرا اون اومد سراغم تامنو بکشه‌؟

ديگ واقعا نگران شدم:کي اومد سراغت؟

بابغض گفت‌:عزرائيل و زد زير گريه..‏

چند ثانيه خنثي? نگاش کردم..گرفته منو؟

‏-اگ عزرائيل اومده سراغت پس چرا الان زنده اي‌؟

و ب شوخي مشتي ب بازوش زدمو گفتم:نکنه روحته

توجهي ب لحن شوخم نکردو گفت:اومد بکشتم منم باهاش درگير شدم تا از خودم دفاع کنم.‏

‏-‌لابد درگيريتون باعث شد خونه اينجوري بشه؟

سري تکون داد..پوفي کشيدم..‏

‏-حالا من تکوتنها چجوري خونه رو تميز کنم؟ عجب غلطي کردم تنهات گزاشتم..‏

چيزي نگفت..اصلا نگامم نکرد..ب روبه روش خيره بود..‏

اخه اين چکاري بود پسر‌؟


romangram.com | @romangram_com