#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_38

بعد رفتن ايدين منم رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم..‏

حالا ک بهم محرمه دليلي نداره حجاب کنم و اذيت بشم..‏

شالمو دراوردم ک در اتاق باز شد..‏

بغير منو پويا ک کَس ديگه اي نبود تو خونه..‏

اومد سمتمو تو ي قدميم وايساد..نميدونستم ميخواد چيکار کنه..درواقع گيج شده بودم..‏

ازش انتظار نداشتم ولي با گذاشتن دستاش دو طرف صورتم چشمام گرد شد..هم از ترس..هم از تعجب

چ غلطي ميخواست بکنه؟

خدايا نکنه اينا همه نقشه بوده؟؟

باترس بهش خيره بودم و همينجور داشتم ب چيزاي منفي فکر ميکردم ک لبامو با لباش قفل کرد..‏

ي شوک بزرگ بهم وارد شد..براي مني ک تودوران نامزديم با بهزاد نزاشتم بهم نزديک‌بشه..و الان اين پسر اينقدر بي محابا برخورد ميکرد....‏

‏ با اينک ناراضي بودم و اجباري بود ولي ي حس خوب بود.و احساس گناه و‌تلخي نداشتم

کم کم از شوک اومدم بيرون..دستامو گزاشتم رو سينش و ب عقب هولش دادم..‏

کمي ترسيدم..نکنه حالا ک زنش محسوب ميشم بخواد کاري بکنه..‏

سعي کردم آروم‌رفتار کنم تا واکنش سريعي نشون‌نده و آروم بهش گفتم:براي چي اينکارو کردي؟

عادي نگام کردو گفت‌:مگ ما زنو شوهر نيستيم؟

‏-اره..نه..يعني چيزه بخاطر کارمه ميدوني..‏

أه.. اخرش کم اوردو گفتم:اره زنو شوهريم

‏-خب من تو تلوزيون ديدم شوهره با زنش يه کارايي ميکرد..گفتم حتما منم بايد بکنم..‏

ابروهامو انداختم بالا و نگاش کردم:يعني تو تلوزيون هرکار مرده کرد توهم بايد بکني؟

يهو باذوق گفت:اره..من شوهرتمااا.‏


romangram.com | @romangram_com