#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_35
اروم رفتم جلو...چيزي ک ديدم باعث شد چشمام از تعجب بزنه بيرون..
فکرکنم کم کم بايد ب اين شرايطو تعجب کردنا عادت کنم..
اخه اين چ وضعشه؟؟ چرا همچين ميکنه؟؟
با صداي متعجبم سرشو بلند کردو نگام کرد:پويا؟ داري چيکار ميکني تو؟
قابلمه رو سمتم گرفتو گفت:توهم ميخوري؟
بي توجه ب حرفش نگام رفت سمت پوستاي خيار ک دوروبرش ريخته بود..رنده و چاقو کنار دستش..نمک رو به روش..
و دراخر..ب قابلمه تو دستش ک کلي خيار رنده شده توش بود نگاه کردم..
قاشق قاشق ميزد خيار رنده شده ميخورد..
اخه کدوم ادم عاقلي اينجوري خيار ميخوره؟
خوبه دارم ميگم عاقل..اين ک مريضه..
-اين چ وضعه خيار خوردنه چرا اين مدلي ميخوري؟
بااخم نگام کردو گفت:دلم خواست..
چ جواب منطقي..رفتم سمتش تا قابلمه رو ازش بگيرم..درهمون حال گفتم:زشته..خيار ميخواي بگو خودم برات پوست ميکنم تيکه ميکنم بهت ميدم..
دوست نداشتم شاهين ک سر رسيد فکرکنه من از پسش برنميام..در تلاش بودم تا بزورم ک شده قابلمه رو بگيرم ازش..
تو ظرفم نريخت حداقل..محکم قابلمه رو بغل کرد..
-ميگم بده من..همه جارو بهم ريختي
دوباره دستمو دراز کردم تاازش بگيرم قابلمه رو ک تو ي حرکت دستشو گذاشت تو قابلمه و ي مشت خيار رنده شده در اوردو کوبوند تو صورتم..
قشنگ اين شدم :/
هنگ کرده تو همون حالت موندم..در واقع ي احساس چندشي بهم دست داد..
بلند شدو با لبخند پيروزي ک برلب داشت قابلمه رو گذاشت روميز..
romangram.com | @romangram_com