#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_34

‏-اممم اين قضيه صيغه‌‏

ادامه ندادم ک گفت:ساعت ?? عاقد مياد..شاهينم تا اون موقع اينجاست..‏

‏-بله..فقط پويا بيدارشد من بايد چيکارکنم؟

لبخندي ک روبه خنده ميرفت زد..فکرکنم سوالم احمقانه بود..‏

‏-کار خاصي نيست..خودش چيزي بخواد بهتون ميگ..‏

‏-باش..خدانگهدار

دستي تکون دادو رفت..صداي بسته شدن درو ک شنيدم استرس گرفتم..‏

ب ساعت نگاه کردم..?:?? بود..‏

رفتم سمت اتاقي ک چمدونم توش بود..‏

بعد مرتب کردن و چيدن لباسا سرجاش تصميم گرفتم لباسمو عوض کنم...‏

مانتو وشالمو دراوردم تا ي تونيک بپوشم..‏

همين ک خواستم تونيکو از رو تخت بردارم در اتاق باز شدو پويا درحالي ک چشماشو ميمالوند اومد دم چارچوب وايساد..‏

هنگ کردم..من بودم با ي تاپ بندي جلوي پويايي ک با تعجب نگام ميکرد..‏

يهو جيغي کشيدمو رفتم سمت در تا سريع ببندمش..پوياهم ک کنار در وايساده بود ديد من دارم ميدوم سمتش نميدونم از چي ترسيد ولي اونم جيغي کشيدو دويد سمت هال..‏

فورا درو بستمو بهش تکيه دادم..اي خدا..حداقل ميزاشتي بعد صيغه اينجوري ضايعمون ميکردي..‏

خندمم گرفته بود..اون ديگ چرا جيغ کشيد..‏

لباسمو پوشيدمو رو تخت نشستم..مونده بودم برم بيرون يا نه..اول گفتم برم براش صبحونه حاضر کنم ولي بعد گفتم خودش بهتر ميدونه چي بخوره..‏

دروغ چرا..يکمم واهمه داشتم..‏

حدود ?? دقيقه تو اتاق داشتم با خودم کلنجار ميرفتم ک سرو صدا شنيدم..‏

از اتاق اومدم بيرون..صدا از اشپزخونه بود..خداياخودت بخير کن..‏


romangram.com | @romangram_com