#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_32
-اين چ حرفيه..حالا هرجور راحتي
خداحافظي کردمو زنگ واحد روبه رويي رو زدم..
ياسين درو باز کرد..
با لبخند گفتم:سلام مرد کوچک
اروم جوابمو داد..الهي هنوز ناراحت بود..
من:بقيه نيستن؟
-بابا ک سرکاره..مامانم رفت بازار..فقط لاله هست
و بلند صداش زد..لاله هم خوابالو اومد سمت ما ک با ديدنم گفت:ب اين زودي ميخواي بري؟
-اره ديگ..مستجرا اومدن..ب معيني هم گفتم صبح ميام
بغلم کردو گفت:نري حاجي حاجي مکه ها
لبخندي زدمو گفتم:ن ديوونه باهات تماس ميگيرم..
سري تکون داد..ب ياسين نگاه کردم..بغض کرده بود بچم..
رو بهم گفت:بيا
خم شدم تا هم قدش بشم:جانم؟
اروم گونمو بوسيد و بدو بدو رفت تو اتاقش..
لاله:الهي..داداشم احساساتيه
دسته چمدونو گرفتم تو دستمو گفتم:خدانگهدار لاله..اميدوارم باهمسايه هاي جديدت بسازي.
-:جاي تو رو پُر ميکنيم
-کوفتتون شه
خنديد ک براش دستي تکون دادمو سوار اسانسور شدم..
romangram.com | @romangram_com