#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_29
از شدت خواب سرم پايين بود..حتي نديدم ساعت چنده..
تو همون حالت خطاب به لاله گفتم:همين ديشب باهم بوديم..سر صبحم دست از سرم برنميداري؟
و لايه پلکامو باز کردمو ب شخص جلوي در نگاه کردم..
دوتا دختر جوون بودن..
واا اينا ديگ کين؟
يکيشون باتعجب..اون يکي هم بالبخند ب من نگاه ميکرد..
منم باهمون تيپ قشنگ سرصبحي جلوشون وايساده بودم..
بلاخره اوني ک لبخند ميزد بحرف اومد:سلام..من مائده هستم..ايشونم دوستم نگار..اقاي کمالي ادرس اينجارو ب ما دادن..
ابروهام از تعجب بالا رفت..چقدر زود مشتري جور کرد..
من:خب خود اقاي کمالي کجان؟
نگار:راستش تادم ساختمون همراهمون اومدن ولي موبايلشون زنگ خورد..مثل اينک براشون کار پيش اومد..طبقه رو ب ما گفتنو رفتن..درم بازبود ديگ مااومديم.
-اهان بفرمايين تو.
اومدن داخل منم سريع ب لاله تک زدم ک بياد اينجا..يهو ديدي خفتم کنن..حداقل لاله باشه خيالم راحته..
باکنجکاوي ب خونه نگاه ميکردن..گفتم الان ترکاي ديوارم ميشمرن..بخاطر تميزکاريه ديشب خونه مرتب بود خداروشکر..
لاله هم اومدو باهاشون سلام عليک کرد..
مائده:اينجا چندمتريه؟
-??متري..ببخشيد شما دانشجويين؟
-بله..براي دانشگاه از سمنان اومديم..گفتيم خونه بهتر از خوابگاه
-بله خب
romangram.com | @romangram_com