#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_11
بلند شد گونمو بوسيد و گفت:خب من برم ديگ..شب بخير
خواستم بلندشم ک نزاشت..همونجا رو مبل گفتم:شب بخير..فقط ب عمو رضا چيزي نگو
-ن بابا..براي چي بگم؟
سري تکون دادمو باهاش خداحافظي کردم..
صداي بسته شدن درو ک شنيدم رو مبل دراز کشيدمو چشمامو بستم..ب هيچي نميخواستم فکر کنم..
******
باصداي زنگ گوشي از خواب بيدار شدم...اخ سرم..
بخاطر گريه ديشب سردرد گرفتم..ي نگاه ب ساعت کردم..?صبح بود..
گوشيو برداشتم..شماره ناشناس بود..دکمه سبزو لمس کردم..
-بله؟
صدام گرفته بود..گلمو صاف کردم..
-سلام..موبايل خانوم فرحبخش؟
هوووف سهيل بود..
-بله خودم هستم
-من سهيلم..سهيل نجفي
-شناختم اقاي نجفي
-إمم حالتون خوبه؟
-بله بهترم
-خب خداروشکر
چند ثانيه سکوت کرد..انگار ميخواست حرف بزنه ولي نميتونست..
romangram.com | @romangram_com