#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_10
بيحال در واحدو باز کردم و خودمو باهمون لباساي بيرن انداختم رو مبل..کيفمم ي وَر ديگ انداختم..
پنج دقيقه هم نشد ک زنگ در بصدا دراومد..
پووووف ب احتمال ??% لاله پشت دره..
درواقع من کسي ديگ ندارم ک بخواد بياد خونم..
با سستي بلند شدم تا درو بازکنم وگرنه تا خود صبح زنگ ميزد..
مطمئنم الان چشمام از شدت گريه قرمزه..از خودم بدم مياد ک اونقدر قوي نيستم تابتونم از خودم دفاع کنم..
هه منو بگو چقدر ب امنيت کارم اهميت ميدادم..نتيجش شد تعارض بهم..
درو باز کردم و رفتم سمت هال..خودش مياد ديگ..
با بشقاب تو دستش اومد توهال و گفت:سلام..حالت خوبه نرگس؟
انکار فايده نداشت..بخوام نخوام ميفهمه..
من:داغونم لاله
-چرا؟ چي شده مگ؟
همه چيو براش تعريف کردم ک باناراحتي گفت:چ ادمايه حيوون صفتي پيدا ميشن
-واقعا..اگ سهيل نميرسيد معلوم نبود چي ميشد
-حالا ميخواي چيکارکني؟
-نميدونم..مسلما ديگ اونجا نميرم..باز بايد دنبال کار بگردم
سري تکون دادو گفت:روز سختي داشتي..بهتره بخوابي..اگرم گشنت شد بشقابو گزاشتم رو ميز..ماکارانيه..گرم کن بخور
-حالا چيشد يهو شام اوردي؟
-هيچي ديديم دير اومدي..مامان گفت حتما خسته اي و حوصله نداري غذا درست کني..منم برات ماکاراني اوردم
لبخند کوچيکي زدمو گفتم:دست درد نکنه خواهري
romangram.com | @romangram_com