#نگهبان_آتش_پارت_95

واین خیلی عجیب بود به اطراف نگاه کردم سالن بالوستر ها روشن شده بود تمام پرده ها کنار رفته بودن و به خوبی بارونی که میبارید دیده میشد.. دوخدمت کار درحال کارکردن بودن.. همه جا باگل های طبیعی تزیین شده بود لبخند زدم.. اما اون هنوز نیومده بود و شکوه هم نمی دیدم.. با صدای خوش آمد گویی یکی ازخدمت کارها و..

صدای آشنایی، نگاهم به سمت در کشیده شد.. ودلم تازه معنای اسارت رو فهمید..شوک زده به شخصی که تنها چند متر با من فاصله داشت خیره شدم

قلبم میزد؟ من حسش نمیکردم.. اون هم متوجه من شد..

به سختی لب زدم:

-ت تو؟





(تاویار)..





هجدهمین نخ سیگارم رو روشن کردم.. بالاخره روزی که هشت سال و شونزده روز منتظرش بودم به سر رسید..

پشت پنجره ایستاده بودم.. تنفسم آروم و ریتمیک بود.. به ساعتم نگاه کردم... پنچ عصر رو نشون میداد.. پک عمیق تری زدم و دودش رو بیرون فرستادم.. با نوک کفش روی زمین ضرب گرفتم.. این قرار، این اشنایی تمام زندگیم شده بود.. شستم رو داخل جیب شلوار مشکیم فرو کردم..

لندکروز مشکی نریمان رو دیدم.. خودش بود اینبار هیچی مثل قبل نخواهد شد.. درست مقابل ساختمون ایستاد و من نگاهش کردم.. نریمان رو دیدم که با کت و شلوار مشکی بسیار شیکی از ماشین پیاده شد و من باز نگاهم به جایی بود که روزی زندگیم رو ازم گرفت.. حق زنده بودن رو از جونم گرفت.. منو کشت درحالی که هنوز نفس میکشیدم.. آره اون قطعا اینبار تو دامم میفتاد.. در ماشین باز شد.. من آروم نبودم..

قبل از هرچیز پوتین چرمش رو دیدم که حتی بوی چرمش رو ازاین فاصله هم حس میکردم حالا روی جفت پاهاش ایستاده بود و من قسم خوردم که روزی قرار ایستادن رو ازش بگیرم.. در ماشین بسته شد و جز دو گوی سبز شیشه ای هیچ ندیدم.. لب زدم:

-پس اومدی...

نگاهش تیره ی کمرم رو لرزوند

فکر اینکه کمتر از پنج دقیقه دیگه اون نگاه درست رو به روم قرار میگرفت آتش انتقامم رو شعله ورتر کرد و من بازم سوختم سیگار روشن رو کف دستم خاموش کردم..

بازی شروع شد..

با نریمان وارد خونه شد اما من هنوز به زمین چسبیده بودم.. سیگار مچاله شده رو به کف زمین پرت کردم.. بوی سوختگی خاطراتم آزارم میداد..


romangram.com | @romangram_com