#نگهبان_آتش_پارت_90

-تو خیلی این هوارو دوست داری

جذاب خندید

-من تورو دوس دارم.. صدفم؟

-جانم؟

-مواظب خودت باش.. شبا روت رو بپوشون.. میدونم دوست نداری.. اما به خاطر من

باز بغض راه گلوم رو فشرد..

-چشم

-من باید برم

-باشه

-بازم زنگ میزنم.. هیچ وقت خنده هات رو..

باهم بیان کردیم:

-به گریه نفروش..

خندید ومن قطره اشک گوشه چشمم رو پاک کردم.. بعد خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم

آروم شده بودم.. اینجا آخر جهنم بود.. اون اسطوره ی یه دیکتاتور واقعی بود..





دو روزی از اون ماجرا می گذشت و من فقط خونه می موندم.. تنها هم صحبتم شکوه بود و البته همه ی دلخوشیم اسکایپ بود و تماس های تصویری با نروژ..

روی تخت نشسته بودم و کتاب ابله از فئودور داستایوفسکی رو مقابلم گرفته بودم اما حتی یک صفحه هم نخونده بودم.. حوصلم سرفته بود که تقه ای به در وارد شد..

-بله؟


romangram.com | @romangram_com