#نگهبان_آتش_پارت_8
مات اعمالش بودم.. کنارم لبه ی تخت نشست.. کمی خم شد دست راستشو زیر سرم گذاشت و با دیگری لیوان آب رو به لب خشکم چسبوند.. خنکی آب جون رو به تنم برگردوند.. بادست پسش زدم.. متعجب نگام کرد بی انعطاف گفتم:
-گوشیم کجاست؟
درحالی که سعی بر بلند شدن داشتم ادامه دادم:
-باید برم..
صداش رو دلخور شنیدم:
-شما همیشه اینجوری تشکر می کنین؟ هیچ می دونستین اگه من پیداتون نمیکردم الان مرده بودین؟
و با غرور ادامه داد:
-من نجاتتون دادم آقا..
پوزخند صداداری زدم و بابی تفاوتی مخصوص خودم جواب دادم:
-یادم نمیاد از کسی درخواست کمک کرده باشم..
کوچک ترین اهمیتی برام نداشت می مردم هم اصلا مهم نبود.. پاهام رو به زحمت از تخت آویزون کردم.. سرم گیج میرفت.. به کمک دستم خودمو نگه داشتم.. طولی نکشید که از جاش بلند شد و مقابلم قد علم کرد.. دست به کمر زد و گفت:
-واقعا که شما دیگه چه جور آدمی هستین؟
جوابشو نمیدونستم چون من اصلا آدم نبودم
-مهم نیست.. من واقعا دیرم شه و باید برم.. ممنون که جونمو نجات دادی..
مشتمو روی تشک فشردم و به سختی بلند شدم.. احساس درد و کشیدگی داشتم اما منشا اصلی درد درست وسط سینم بود.. یه قدم عقب رفت شاید از درشتی اندامم ترسید.. تقریبا اندازه ی یک دستم میشد پوزخندم عمق گرفت..
-اما فکر نکنم تو نجاتم داده باشی..
وبا چشم به اندام ظریفش اشاره کردم.. متوجه منظورم نشد..
-معلومه که من.. پس چی فکر کردین؟ من داشتم میرفتم خونه که صدای داد چند نفرو شنیدم..
شاخک هام فعال شد بی توجه به من که روپا بند نبودم تند تند دست تکون میداد و باهیجان تعریف میکرد:
romangram.com | @romangram_com