#نگهبان_آتش_پارت_7

و خواستم ازجام بلند شم که چنان دردی تو شکمم پیچید که آخم به هوا بلند شد:

-آآآخخ

دستش رو روی سینم گذاشت و مانع بلند شدنم شد.. آرنجمو تکیه گاه بدنم قرار دادم که باز به حرف اومد:

-لطفا دراز بکشین.. شما زخمتون عمیقه.. ده ساعته که بیهوشین..

با شنیدن این حرف شوک زده گفتم:

-چی؟ د..د.. ده ساعت؟

لعنتی.. منو دیده بود؟ هرچند به حتم دوربین ها منو شکار کردن و حالا.. اصلا این دختر کی بود؟

سر تکون داد و من متوجه لطافت موهایش شدم که با یه تکون ساده به روی صورتش ریخت هنوز دستش روی سینم بود.. دوباره دراز کشیدم که گفت:

-خوبین؟

جز کلافگی و بی خبری، تشنگی هم داشت دمار از روزگارم در می آورد.. من باید هرچه زودتر با نریمان حرف میزدم..

-آب..

نشنید.. نزدیکم شد و سرشو نزدیک دهنم آورد و گفت:

-چیزی گفتین؟ نشنیدم..

دم عمیقی از عطر خوشبوی موهاش گرفتم و حرفمو برای گوش های منتظرش تکرار کردم:

-آب

خندید.. یکم لهجه داشت..

-آخ.. ببخشید.. حتما

و از پارچ رو عسلی کنار تخت لیوان آبی پر کرد و به طرفم گرفت دست لرزونم رو بالا آوردم.. لیوان رو که به دستم داد سردیش به لرزش بدنم افزود کمی از آب روی تخت ریخت به سرعت لیوان رو از دستم گرفت..

-بذارین من کمکتون کنم.. خون زیادی از دست دادین..


romangram.com | @romangram_com