#نگهبان_آتش_پارت_6
نگاه ترسیده ی جواد رو ببه خودم دیدم:
-خراب کردی فرید.. لعنتی چیکار کردی؟ باید ببریمش بیمارستان..
نفسم منقطع شده بود و یکباره کل وجودم خیس عرق شد و از کنار گوشم چکید:
-نه نه باید فرار کنیم..
روی شکمم خم شده بودم.. دستم رو محل خون ریزی فشار دادم.. آخ نه.. لعنتی.. همه چی به هم ریخته بود.. نفسم به سختی از صندوقچه ی سینم بالا میومد و هنوز داغ بودم.. هردو پا به فرار گذاشتن و من به مسیر رفتنشون زل زدم.. نگاه آخر جواد به پشت سر من چیزی شبیه به ترس و پشیمونی بود.. جواد همچنان توسط فرید کشیده میشد و سوار موتور شدن.. بالاخره زانو زدم.. حتی نمی خواستم وضعیتمو ببینم.. این امکان نداشت.. کجا بود؟ کجا؟ خون، چیزهای بدی رو تو ذهنم تداعی می کرد.. خیلی بد..
کم کم داشتم تار می دیدم.. چشمم به چراغ چشمک زن گوشیم افتاد که الان کنارم بود به صفحش نگاه کردم به خاطر درگیری موهای نسبتا بلندم روی پیشونی و چشمام ریخته بود.. گوشیم مدام زنگ میخورد.. از همین فاصله شماره تماس گیرنده رو تشخیص دادم.. نریمان.. پوزخندی از سر درد زدم:
خوب شد گوشی رو گذاشتن تا خودم به داد خودم برسم.. لرزشم بیشتر شده بود.. اونقدر که دندونام به هم میخورد سعی کردم خودمو به گوشی برسونم که بادیدن قطره های بزرگ خون روی زمین که زیر نور ضعیف موبایل سیاه میزد، به یکباره تن داغم مثل قطب یخ زد.. سرمای دیرسابقی به سراغم اومد... صداها قطع شد وجز صدای ناقوس مرگ توی گوشم چیزی نمی شنیدم.. سرم رو رو به آسمون گرفتم درد امونم رو گرفت و روی زمین تقریبا پرت شدم..
با درد شدیدی تو ناحیه شکم و پهلوم چشم باز کردم نگاهم رو به اطرافم چرخوندم یکم طول کشید تا متوجه اطرافم بشم یه اتاق بزرگ با دیوارهای آبی یک تابلوی زیبا از جنگل بارونی.. انگار داشتم تار می دیدمش..
یه کتاب خونه و...
به زور پلکمو باز نگه می داشتم.. من چند ساعت رو تو بی خبری سر کردم؟
-بالاخره بیدار شدی؟
صدای خوش آهنگی بود که درست از کنارم به گوشم رسید.. سرمو به چپ کج کردم.. نگاهم تو یه جفت چشم آبی که عجیییب آبی میزد گره خورد.. چیزی نگفتم که ادامه داد:
-سلام..
-....
-حالتون خوبه؟
به خودم اومدم.. خیلی زود اتفاق های پیش اومده رو به یاد آوردم.. دوساعت انتظار.. اون ماشین.. زن ناشناس.. اون ولگردا.. درآخر چاقو خوردن.. قلبم ضربان گرفت و زمزمه کردم:
-من چ چ چاقو خوردم
romangram.com | @romangram_com