#نگهبان_آتش_پارت_5
بی اراده صدام بالا رفت و با دست به سینش ضربه زدم
-نه فرید نکن نزن داره تحریکت میکنه بیا بریم تا کسی نیومده.. در همین حد کافیه.. سر و صدامون کل کوچه رو برداشته..
قلبم ثانیه ای میلیادها بار می کوبید و من داشتم به این بلندی صدا فکر می کردم.. هنوز خیره به چشمام بود انگار میخواست حسمو از نگاهم بخونه.. زمزمه کردم:
-دنبال هرچی هستی به دستش نمیاری..
وبادست خودمو نشون دادم:
-پس منو بکش..
باتحکم داد زدم:
-د زود باش ترسیدی؟هه نکنه فکر کردی واسه زندگیم به توی ولگرد التماس میکنم؟
-نه فرید...
جواد فقط ایستاده بود و حرف میزد.. رو به فرید گفتم:
-تو آدمش نیستی
درحال رفتن گفتم:
-یا چاقو نکش یا اگه کشیدی تمومش کن
و چند گام دور شدم.. هنوز چندان فاصله نگرفته بودم که با صداش درجا ایستادم.. من به چشم هایی فکر می کردم که هرلحظه ممکن بود ما رو ببینن.. امان از شنوایی.. حالا وقتش نبود.. نه..
-پس تمومش میکنم
ابروهام بالا پرید همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاد چشمای اون مرد، برق چاقو و درد و درد... دهنم از فریادی که نزدم باز بود.. صداشون رو می شنیدم و من مشممو روی محل درد گذاشتم.. هنوز سر پا بودم و داغی خون رو حس می کردم..
-تو چیکار کردی؟
ناباور چشم بالا کشیدم.. تیپ ساده و بادگیر سورمه ای رنگ فرید رو دیدم.. جواد محکم به سر خودش کوبید و فرید یه قدم عقب رفت.. چاقو بین دستش می لرزید و بلندتر داد زد:
-خفه شو.. خفه شو..
romangram.com | @romangram_com