#نگهبان_آتش_پارت_75

-خدانگهدار

و گوشی رو قطع کردم و حرصی روی صندلی پرت کردم

باید به خودم بیام الان وقت بی گدار به آب زدن نیست. پوزخندزدم و باماشین از اون جا دور شدم..

تاشب به کارهای لازم رسیدگی کردم.. به بنگاه سرزدم خونه پیشنهادیش درست همونی بود که میخواستم.. به همه کس و همه چیز نزدیک و در عین حال دور.. چندین بار منشی زنگ زده بود و من جواب نداده بودم.. ساعت دوازده شب بی رمق به خونه نریمان برگشتم.. وارد حیاط شدم.. دیدن برف حالم رو خرابتر کرد، آتیش خشمم رو حتی برف هم نمی تونست خاموش کنه.. این فاجعه بود.. آروم بودم اما... ماشین رو گوشه حیاط پارک کردم پیاده شدم..عرق داشتم و این باد سرد باز هم من رو نمی لرزوند.. پوزخندی از سرحرص زدم و وارد ساختمون شدم.. تمام چراغ ها خاموش بود و فضا با نور کمی که از آباژور نزدیک اتاق نگار بود روشن شده بود.. به در بسته ی اتاقش خیره شدم.. اونم از تاریکی می ترسید؟ از این شباهت ها که مدام دلم، احساسم و خاطراتم رو به بازی گرفته بود دستم مشت شد.. اگه روزها طعم دار بودن و کسی می پرسید روزت چطور بود؟ قطعا می گفتم طعم تلخ ازدست دادن..

وارد اتاقم شدم.. در رو بستم و بهش تکیه دادم چشم گردوندم کل اتاق رو از نظر گذروندم فردا استارت این جنگ زده میشد.. چشمم به چمدون بالای کمد افتاد با چند گام بلند خودم رو به کمد رسوندم

باید این اتاق رو از آثار وجودم پاک کنم.. تمام وسایلم ازجمله لباس، ماشین کنترلی و هرچیزی که به من تعلق داشت، برداشتم چیز زیادی نداشتم

دستی به ته ریشم کشیدم.. باید حساب شده عمل می کردم.. از اتاق خارج شدم.. نریمان هنوز برنگشته بود باز نگاهم سمت اتاق نگار کشیده شد.. دستم روی قلبم نشست.. پشت پلک لعنتیم باز می سوخت.. زمزمه کردم

-باید ازاینجا برم..

ازانباری جاروبرقی رو به اتاقم بردم اون روباه خیلی باهوش بود نباید آتو دست کسی می دادم.. درجه جاروبرقی رو کم کردم تا نگار بیدار نشه.. با وسواس کل اتاق رو جارو کردم حتی تخت خوابم رو.. نباید چیزی میموند از تار مو تا هر چیز دیگری.. کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم.. سه بامداد رو نشون میداد.. به اتاق بعد از خودم زل زدم.. من هیچ زمان اینجا نبودم.. پوزخندزدم.. چمدون روبرداشتم پنجره رو باز کردم واز اتاق بیرون زدم.. وارد حیاط شدم چمدون رو توی صندوق عقب ماشین گذاشتم که صدای متعجب نریمان رو از پشت سرم شنیدم:

-تاویار؟

صندوق رو بستم که دستش رو بازوم نشست

-باتوام چی شده؟

-هیچی سوار شو

و معطل نکردم در ماشین رو باز کردم پشت فرمون نشستم.. از آینه دیدمش هنوز بی حرکت ایستاده بود

حرفی نزدم.. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم.. زیاد طول نکشید که در باز شد و نریمان کنارم نشست.. خیلی زود بوی عطر شیرین و گرمش تو فضا پخش شد..

-امروز اصلا روز خوبی نداشتم.

چرا فکر میکرد برام مهم بود؟

-....

-اون بیشرف خیلی بهم فشار میاره..


romangram.com | @romangram_com