#نگهبان_آتش_پارت_73

-یه املت با تمام مخلفات..

چشمی گفت و رفت.. دلم از دوری، دلتنگی، درد میکرد

به اطرافم نگاه کردم.. کمی دورتر از من پسر و دختری گرم صحبت بودن و چند مرد میانسال که صبحانه میخوردن و یکی از اون ها باحالت خاصی سیگار میکشید

دلم سیگار خواست اصلا برام مهم نبود با ظاهر شیکم و در عین حال سیگار کشیدنم مردم چه فکری راجع بهم میکنند.. به پشتی تخت تکیه دادم تا اومدن گارسون

سه نخ کشیدم دیگه داشت حوصلم سرمیرفت نگاه های مردم این منِ مرده رو آزار میداد..

سینی که مقابلم قرارگرفت صدایی توگوشم پیچید

"نگو داداش دوس نداری؟ مگه میشه؟

-نکن سیاوش جان..

اصرار های بی وقفه..

-نه تا نخوری دست بر نمیدارم اصلاخودم واست لقمه میگیرم بخور جون بگیری مادر

صداش رو شبیه مادربزرگ ها می کرد و من می خندیدم

-باشه اما فقط یکی اونم چون تو میگی..

مثل بچه ها می خندید و من نگاهش می کردم.."

تکونی که به شونه هام خورد تازه نفس کشیدم.. چشمام تارمیدید..

-خوبی پسرم؟

صاحب صدارو درست کنارم دیدم.. لبای خشکم رو به سختی حرکت دادم..

-نه نیستم

نگاه از چهره نگران پیرمرد گرفتم.. املت خار دلم شد تیکه ای از نون برداشتم و به دهن گذاشتم بغض لعنتی گلوم رو ول نمیکرد معدم درد میکرد اما باز خوردم

من چه بلایی سرشون آوردم؟ چیکار کردم..


romangram.com | @romangram_com