#نگهبان_آتش_پارت_72

-شما خیلی مرد خوبی هستین

آدم خوب؟ پوزخندزدم که شنید دست راستم روی پام مشت شده بود و دست چپم به فرمون بود

-آدم مرموزی هستین و با داداشم خیلی خوبین.. میدونید آخه.. یعنی اینکه اون برای شما خیلی ارزش قائله..

و آروم زمزمه کرد:

-منم جز داداشم کسی رو ندارم.. خبر دارین که من مادرمو خیلی زود از دست دادم و پدرمم که..

ادامه نداد و من قورت دادن آب دهنش که برای فرو دادن بغضش بود به گوش شنیدم.. بار عظیمی که روی دوشم سنگینی می کرد به حدی زیاد بود که جا برای درد و دل های این دختر نداشتم اما حرفی نزدم..

کاش تمومش میکرد کاش ساکت میشد.. کاش میفهمید چقدر زیر این سنگینی محبت خواهر برادریشون داشتم له می شدم کاش بس میکرد.. به میان حرفش پریدم

-سردت نیست بخاری روشن کنم؟

من خودم داشتم میسوختم.. جا خورد اما خودش رو نباخت

-بله ممنون میشم

آرزو داشتم بگه نه.. من داشتم عرق می ریختم.. ناچار بخاری رو روشن کردم و خدارو شکر تاوقتی که به دانشگاه رسیدیم حرفی زده نشد..

-خیلی ممنونم بهتون زحمت دادم

-این چه حرفیه؟

-خدانگهدار..

نگاهم بی اراده روی میر دانشگاه کشیده میشد.. دنبال چی می گشتم؟ یا بهتر بود بگم دنبال کی؟

سر تکون دادم و از اونجا فرار کردم.. ضعف داشت کلافم میکرد مدام خودم رو لعنت کردم که چرا نگفتم نه؟ کاش سوارش نکرده بودم حال خفگی داشتم باز دو دکمه پیراهنم رو باز کردم سیگاری از داشبورد بیرون آوردم و گوشه لبم گذاشتم.. روشن کردم.. شلوغی شهر اعصابم رو خراب تر میکرد.. این بی قراری به خاطر اون دیدار دیروز بود و اون اتفاق.. با یادآوریش تنم یخ بست واز درون سوختم.. اون دختر کی بود؟ پوووفف

جلوی یه صبحونه خوری پارک کردم.. تصمیم داشتم بعداز مدت ها به این مرده، زنده بودن رو نشون بدم روحم نه اما جسمم هنوز آثار حیات داشت باید برای دوییدن هم وقت میذاشتم اون دیگه تو چنگمه.. هرچند امروز نه ولی در آینده... از ماشین پیاده شدم و جلو رفتم.. روی اولین تخت نشستم پیشخدمت که پسر نوجوونی بود بالبخند نزیک شد

-سلام خیلی خوش اومدین..

و منو رو به طرفم گرفت.. بی توجه به دست دراز شدش صبحانه ی مورد علاقه سیاوش رو سفارش دادم


romangram.com | @romangram_com