#نگهبان_آتش_پارت_71
خودم رو وادارکردم که تعجب نکنم
-نه..
-میشه منو تا یه جایی برسونید؟ تواین برف فکر نکنم تاکسی راحت گیرم بیاد..
دوست داشتم بگم نه نمیتونم
-باشه..
بارضایت خندید و من به پالتوی آبی و مقنعه ی مشکی رنگش زل زدم.. این دختر جایی به جز دانشگاه نمی رفت؟ دانشگاه؟ دقیقا همون مکانی که سیاوش درس می خوند..
-پس من درو باز میکنم
و رفت.. نگاهش کردم.. چند سالش بود؟ فکرکنم بیست وچهارسال درست مثل..
آهی از سردرد کشیدم و سوار ماشین شدم.. از خونه بیرون زدم و پیاده شدم نگار داشت در رو می بست..
-شما برو سوار شو هوا سرده
نگاهم کرد دولبه پالتوش رو به هم رسوند کف هردوستش رو جلوی دهنش گرفت و ها کرد
-باشه مرسی
اصلا متوجه خیرگیم نبودم چه بی رحم میخندید.. دلم آتیش گرفت.. این خنده ها داشت با من و این خاطرات تلخ گذشته چیکار میکرد؟ حرکت جسمی مقابل صورتم منو از عالم هپروت بیرون آورد
-حالتون خوبه؟
پلک زدم و سرکج کردم
-لطفا سوارشین
حرفی نزد.. بعداز بستن در سوار شدم
تنم داغ بود و قلبم درد میکرد.. نگاهم به روبه روبود
چرا؟ چیشد؟ اون آرامش کجا رفت؟ چرا نتونستم کاری کنم؟ چرا دیر رسیدم؟
romangram.com | @romangram_com