#نگهبان_آتش_پارت_69
این روزها هیچ چیز نمی خوردم جز کیک هایی که منشی بی اجازه با قهوه برام می آورد، هه اگه نبود نمی خوردم و حتی نمی فهمیدم.. موها و ته ریشم رو مرتب کردم و بیرون زدم.. امروز شرکت نمی رفتم.. حوله رو پوشیدم وکمربندش رو بی قید باز گذاشتم. نزدیک عسلی ایستادم سینی قهوه.. هنوز اونجابود.. برداشتم و لاجرعه سر کشیدم.. سرد و تلخ.. کشو نیمه باز بود و چشمم به ماشین کنترلیم خورد بیرونش آوردم.. تمام زوایاش رو بررسی کردم لامبرگینی مشکی..
-همیشه یه راهی هست ما با هم پیداکردیم و خواهیم کرد.. اون رو به کشو برگردوندم کنار بالشم گوشیم روبرداشتم شماره شرکت روگرفتم.
به سمت میز توالت رفتم باز بدون اینکه دکمه ی اسپیکر رو بزنم تلفنم رو مقابلم گذاشتم برس رو برداشتم بعد دوبوق صدای پراز عشوش توگوشی پیچید
-سلام شرکت افرا بفرمایید..
اخم کردم این همه ناز برای چی بود؟باهمه اینطور حرف میزد؟
-منم..
صدایی نیومد روگوشی خم شدم..
-الو؟ خانم پاکرو؟
-ب ب بله ش شما ه ستین؟
-بله می خواستین کی باشه؟
-ب ببخشید
حرصی گفتم:
-چرااینقدر دستپاچه شدی؟
حوصله نداشتم قبل از این که حرفی بزنه گفتم:
-تمام قرارها رو کنسل کن
و برای هزارمین بار موضوع پرونده ها رو بازگو نکردم.. می خواستم بدونم این بی مسئولیتی ها تا چه زمانی ادامه داشت.. بدون پاکرو هم شرکت من اداره میشد..
-ها؟ ولی امروز..
-لازمه تکرارکنم؟
-ن نه چشم هرچی شما دستور بدین
romangram.com | @romangram_com