#نگهبان_آتش_پارت_65

مقابلم روی پاهاش نشست و من به مستاصل بودن مردی نگاه کردم که شاید چاره ی درد بی درمونش من بودم..

-باشه باشه این مشکل منه

دستم روگرفت..

-ببین من اصلا به فکرخودم نیستم وقتی وارد این کار شدم قید جونم رو زدم.. گرچه که وارد شدنم دست من نبود.. مجبور شدم ولی اون هیچ گناهی نداره

و به در اشاره کرد

-من نمیتونم ازدستش بدم.. من..

دستم رو پس کشیدم..

-ت تاویار؟

-برو بیرون

-نکن تو این کا..

بی حوصله به میان حرفش پریدم:

-ازش یک هفته زمان بگیر

این رو درحالی که روی تخت پشت به اون دراز میکشیدم گفتم.. این راه حتما باید جواب می داد.. انگار با همین چند کلمه نور امدی تو دل نریمان روشن شده بود که گفت:

-و واقعا؟

و خندید.. من ذهنم بشدت درگیر بود.. داشت تو کثافت خودش دست و پا میزد..

-فکری داری؟ آره؟ میدونستم تو خیلی باهوشی خیلی.. من..

لحن امیدوارش عصبیم می کرد..

-شب بخیر تنهام بذار

خندش قطع شد اما صداش میخندید


romangram.com | @romangram_com