#نگهبان_آتش_پارت_64
گوشه لبم بالاپرید
-خب؟
با کلافگی یقه ی پیرهنش رو گرفت و از گردنش فاصله داد و کفری گفت:
-دیگه از حد توانم گذشته.. خسته شدم.. یاشار مرده و با لو رفتن انبار اون لعنتی همه چی داره بهم فشار میاره.. د آخه من تا کی باید چوب اشتباه بابام رو بخورم؟
دست دراز کردم و سیگار دیگه ای از پاکت روی عسلی بیرون آوردم.. حرصی از جاش بلندشد درست مقابلم ایستاد
-تاویار میفهمی توچه هچلی افتادیم
پکی زدم دودش رو بیرون فرستادم
-افتادیم نه.. افتادین..
دستی به صورت برافروختش کشید و از بین دندونای کلیدشده گفت:
-بس کن این خونسردی داره منو روانی میکنه.. یعنی برات مهم نیست؟
مهم بود اونقدر که هیچ کس حتی نریمان نمیتونست فکرشو بکنه.. حالات عصبی نریمان بهم می فهموند که نقشه ی دوم در حال اجرا بود..
-الان چی میخواد؟ چرا گفت بری اونجا؟
تانزدیک آینه رفت ومشتی به میز کوبید..
-آروم باش..
-چطور آروم باشم؟ گفت اگه خیلی زود یه جا واسه جنساش پیدا نکنیم کارمون تمومه.. حرف یه کیلو دو کیلو نیست.. اندازه ی تامین مواد یه کشور رو هوا مونده..
نزدیک شد..
-تاویار روی حرفاش به من بود
باکف دست به پیشونیش ضربه زد
-توروخدا اینقدر آروم نباش
romangram.com | @romangram_com