#نگهبان_آتش_پارت_63

دنبال چاره بودم.. دستام رو قلاب کردم و پشت گردنم گذاشتم اما چه راهی وقتی نمیدونستم چی شده.. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.. هشت تماس بی پاسخ

اوووفف بهم زنگ زده بود اما.. حالا دیگه شک نداشتم اتفاق بدی افتاده.. بد یا.. خوب؟

دستم روی شمارش ثابت شد.. به سقف نگاه کردم.. من داشتم چیکار می کردم؟

پاکت سیگارم رو برداشتم کلافه تر از قبل جلوی پنجره ایستادم.. سیگاری گوشه لبم گذاشتم و روشنش کردم.. کف دست چپم رو روی شیشه سرد گذاشتم.. بدنم کوره ی آتش بود.. لب زدم:

-کجایی ؟ میخوام که فقط برگردی.. زودباش پسر بیا..

نفهمیدم اما پاکت سیگارم خالی بود که بین تاریک روشن حیاط نریمان رودیدم.. ظاهرش مثل همیشه بود.. آراسته و شیک.. اما چشماش...

برای لحظه ای نگاهی به پنجره اتاقم انداخت ..تکون نخوردم تونگاهش چیزی بود که من خوب میشناختم.. از پنجره فاصله گرفتم و خودم رو برای ورودش آماده کردم.. قطعا به اتاقم میومد.. همونجا روی تخت نشستم طولی نکشید که در باز شد و من حتی سربلند نکردم:

-تاویار؟

این چه لحنی بود؟ نزدیک شد و من کوهی رو که کنارم فروریخت دیدم

-همه چی بهم ریخته..

زیرچشمی نگاهش کردم سرش رو روبه سقف گرفته بود.. ازهمیشه خسته تر به نظر میومد..

-...

-میدونم فهمیدی کجا بودم..

صداش چنان پربغض بود که نتونستم بی تفاوت باشم نگاهش کردم

-تاویار کمکم کن..

چشماش برق میزد از اشکایی که مردونگی مانع ریزششون میشد

-چی گفت؟

سرش روبین دستاش گرفت

-انبارش لورفته


romangram.com | @romangram_com