#نگهبان_آتش_پارت_62

نگار باعجله از پله پایین اومد وخودش روبه من رسوند باحال نزاری لبه کتم که توی دستم بود گرفت

-آقا تاویار کمکم کنید..

اون گریه میکرد ولی من خونسرد بودم

-چی شده؟

کاسه ی چشماش خالی شد و صورتش تودریای اشکاش غرق شد

-داداشم.. یکی بهش زنگ زد..

لباش لرزید:

-حالش خیلی بد شد

ابروهام بالا پرید:

-نفهمیدین کی بود؟

سری به چپ و راست تکون داد..

-باشه من یه کاریش میکنم بریم تو هوا سرده..

برای لحظه ای نگاهش کردم یه تونیک نازک باشلوار حتی شال هم نپوشیده بود.. چه حسی داشتم؟...هیچی

روگرفتم که دستام روگرفت سرمای دستاش پوست داغم رو سوزوند.. سوالی نگاهش کردم

-من فقط اونو دارم شمارو به خدا خواهش میکنم ..یه کاری کنین..

به پهنای صورت اشک می ریخت و لبش می لرزید..

-باشه

و بی حرف وارد اتاقم شدم.. منم فقط یه نفر رو داشتم.. فقط..

فکرم درگیر شده بود حدس این که کی به نریمان زنگ زده بود اصلا سخت نبود اما چی شده؟ کتم رو روی تخت انداختم.. مدام با خودم فکر می کردم..


romangram.com | @romangram_com