#نگهبان_آتش_پارت_61

-تو داری چیکار میکنی؟

از فکرهایی که تو سرم رژه می رفت.. می ترسیدم.. در نبود من چی عوض شده؟ آه خدااا..

داشت به سمت بالا شهر میرفت.. خیابون به نسبت همیشه زیاد شلوغ نبود.. ترسم صد چندان شد..

وارد یه کوچه باغ شد نمی تونستم دنبالش برم.. سرکوچه باچراغ خاموش ایستادم تا ببینم کجا میره.. جلوی یه ویلا ایستاد خوب نمی دیدم اما ازماشین پیاده نشد.. پنج دقیقه بعد شبحی رو دیدم که از خونه بیرون اومد کوچه خلوت بود و تاریک اما طولی نکشید که دختری رو تشخیص دادم که موهای بلوندش توهمون تاریکی چشمم رو گرفت.. سوار ماشین شد.. ماشین برادرم..

بی اراده از ماشین پیاده شدم پاهام می لرزید.. دلم می لرزید.. نزدیک شدم و با دیدن صحنه ی روبروم انگار به صلیب کشیده شدم..

برادرم داشت اون دختر رو می بوسید.. من داشتم چی می دیدم؟ قلبم انگار تو چشمم می تپید بی اراده پلک میزدم و مدام پلکم بالا می پرید.. دستم رو به دیوار زدم تا نیوفتم من چیکار کردم؟ هنوز این بوسه ادامه داشت.. تموم که شد دست نگاهم رو که لجوجانه اصرار بر دیدن داشت گرفتم و پشت کردم.. باقدم های بی ثبات امروز یک بار دیگه فهمیدم که مردم و دستم از دنیا کوتاهه.. حالم قابل وصف نبود.. دستم رو به دیوار کشیدم که باصداش خون تو رگم یخ بست:

-هی داداش؟

روح از تنم رفت.. اون سیاوش بود.. منو شناخت؟

-باتوام الوو مارو دید میزنی؟

صدای پاش جونی بهم داد تا برم.. فرارکنم.. سوار ماشین شدم و مثل ده سال پیش فرار کردم بی توجه به کار احمقانم.. دزدکی نگاه کردنم.. بازم فرار کردم.. من رفتم و اون دنبالم نیومد.. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟

بی خیال همه چی.. همه چی.. تنها به یک کلمه که ده سال حسرت شنیدنش رو می کشیدم دل خوشش کردم.. داداش.. زمزمه کردم:

-داداش.. جانم جانم فدای داداش گفتنت بشم..

خندیدم.. بلند و بی وقفه.. مهم نبود کدوم داداش.. دلم آروم گرفت بین این همه ناآرومی..

باسرعت بالا رانندگی میکردم مثل دیوونه ها مدام باخودم تکرار میکردم لفظ شیرین برادر رو

نفهمیدم کی به خونه رسیدم بادیدن خونه نریمان

تمام شادیم بایادآوری نفرتم، کینه وانتقام... تمام حس خوبم از بین رفت.. انگار تاویار دوباره به وجودم برگشت لبخندم محو شد.. لبم سرد.. مثل یخ شدم.. باز مردم...





حرکاتم کند و بی انعطاف شده بود از ماشین پیاده شدم مفاصلم کمترین فعالیت رو تو بدنم انجام میدادن همه ی این ها یعنی تاویار برگشته.. باکلید وارد خونه شدم..


romangram.com | @romangram_com