#نگهبان_آتش_پارت_60

نگاهش سمت من بود اما منو نمی دید.. من خیلی وقت بود دیده نمی شدم.. نمی خواستم منو ببینه..

شیشه رو برای نفس کشیدن پایین کشیدم و بعداز مدت ها سرما تنم رو لرزوند..

تن کم پوشش این مرد داشت آزارم می داد.. اون تو چه آتیشی می سوخت که سوز سرما رو احساس می کرد.. موتور سواری از کنارش رد شد و خودش رو کنار کشید و جواب سلامش رو کوتاه داد.. صداشون رو نمی شنیدم و تلفنش رو مقابل صورتش گرفت و نور صفحه تصویرش رو واضح تر کرد.. پشت تلفن باکی حرف میزد و میخندید..؟ این بار چندم بود که فاصله ها رو لعنت می کرم که حتی مانع شنیدن صداش میشد؟ من اینجا تنم از کم پوششی تن او تواین سرما به رعشه افتاده بود..

-آخ امان از تو..

تمام حس هایی که فکر میکردم مرده به یکباره زنده شدند.. پراز درد.. نگرانی.. ترس و برادر بودن..

دستم به طرف دستگیره در رفت که برم.. که بگم چرا لباس گرم تنت نکردی.. که سرش داد بزنم.. اما من این حق رو داشتم؟ صدایی در درونم گفت تو کی هستی؟ توکه اون رو ول کردی توکه برادری روفراموش کردی.. توهیچ حقی نداری..

سمت مخالفم رو گرفت و با عجله به راه افتاد.. دلم برای مظلومیتش آتیش گرفت.. دو طرف سرم رو بین مشت گرفتم..

-نه نکردم.. من برادری رو فراموش نکردم

انگار اون کنارم نشسته باشه گفتم:

-باورکن به خدادارم تو تب برادر بودن و برادری کردن میسوزم.. من فراموشت نکردم.. من.. من..

تحمل نکردم.. تند از پیچ کوچه رد شد دستاش رو داخل جیبش فروکرده بود.. سردش بود.. من خوب میدونستم..

طوری که متوجه نشه بافاصله پشتش حرکت کردم چراغ ماشین خاموش بود..

داشت بامنی که دیگه نیستم لج میکرد.. دستم روی فرمون مشت شد.. میدونست چقدر برام عزیزه میخواست مدام این رو ثابت کنه از حساسیتم به سرما وپوشیدن لباس گرم سوء استفاده میکرد.. از بچگی همین کارو می کرد..

نمی پوشید.. منم مثل خودش بودم.. کتم رو بیرون کشیدم .. دو دکمه پیراهنم رو باز کردم درد و عفونت شکمم استخونم رو لرزوند اما مهم نبود.. این که منو نمی دید هم مهم نبود.. تمام شیشه ها رو پایین کشیدم.. وارد خیابون شد.. خیلی زود برای یه تاکسی دست بلندکرد و سوار شد.. پشتش حرکت کردم برای جریمه نشدن چراغ ماشین رو روشن کردم.. برای هزارمین بار از خودم متنفر شدم

من اینجا توماشین بودم و جونم با تاکسی تردد ور می کرد؟ با این وضعیت من در قبال اون حقی داشتم؟ جواب تلخی از خودم دریافت کردم.. چنگی به موهام زدم کلافه بودم:

-داری کجامیری پسر؟

بیست دقیقه بعد جلوی یه خونه از تاکسی پیاده شد کرایه رو داد و من به این فکر کردم که از کجا پول می آورد؟ خبر داشتم که مدتی رو تو کافی نتی رفیقش کار می کرد و حالا چندان خبر نداشتم.. یعنی مادر از اون حسابی که براش باز کردم استفاده میکرد؟ تمام آرزوم بود که همینطور باشه.. زنگ خونه ای تقریبا شیک بانمای سرامیک رو فشرد.. گیج بودم اینجا چیکار داشت؟ طولی نکشید که جواب سوالم خودش اومد.. درخونه باز شد یه پسر همسن خودش بیرون اومد دست دادن.. آرزو می کردم کاش میشد صداشون رو می شنیدم ولی من خیلی دوربودم دیدم که اون پسر چیزی به دستش داد و وارد خونه شد اون که رفت چند قدم عقب رفت و به اطرافش نگاه کرد.. حس بدی داشتم.. تو سرم تکرار شد که داری چیکار میکنی؟ دربزرگی باز شد و یه زانتیای سفید از خونه بیرون اومد و در کمال ناباوری همون پسر پیاده شد و اون سوارشد.. شوک زده به فرمون مشت کوبیدم

بوق زد و رفت.. رفت..؟

ماشین رو به حرکت درآوردم خون خونم رو میخورد..


romangram.com | @romangram_com