#نگهبان_آتش_پارت_59

مشتی به فرمون کوبیدم و به خودم لعنت فرستادم.. سربلند کردم و به مسیر روبروم خیره شدم.. من کجا می رفتم؟ این خیابون به اون خونه ی ممنوعه می رسید.. جایی که من خودمو وادار می کردم به نرفتن.. به خاطر اون ها و امنیتشون.. به خاطر اینکه تو آتیش من نسوزن.. ماشین رو به حرکت درآوردم و از اولین بریدگی برگشتم.. اینبار هدفم حساب شده خونه ی نریمان بود.. با چشم باز به خیابون ها زل زدم که باز ناخواسته از اونجا سر در نیارم..

ساعت سه بعد از ظهر به خونه رسیدم و کسی نبود.. چه بهتر که کسی منو با این حال آشفته نمی دید.. که کسی سین جیمم نمی کرد.. که لازم نبود چیزیو توضیح بدم.. به اتاقم پناه بردم و تمام لباس هام رو برای هر حرکت احتمالی پرواز به اونجا، بیرون آوردم.. حس و حال خوردن نداشتم.. حتی یادم نمیومد چیزی به عنوان غذا خورده باشم.. زخمم عفونت کرده بود و می سوخت.. ولی مهم نبود.. سوزش قلبم از اون هم بیشتر بود.. قلبم از سوختن گذشته بود.. من طعم خاکسترش رو ته حلقم حس می کردم.. کلافه از این پهلو به اون پهلو شدم.. دیدنش نهایت آرزوی من بود.. آرزویی که خودم به بادش دادم.. من دووم نمی آوردم.. تب دیدنش داشت وجودم رو له می کرد.. به ساعتم نگاه کردم.. پنج دقیقه از سه گذشته بود.. بلند شدم.. طول و عرض اتاق رو طی کردم و کلافه به موهام چنگ زدم.. من نباید می رفتم.. من حق دیدنش رو نداشتم.. نباید برم.. مشتی به دیوار کوبیدم.. به ساعتم نگاه کردم.. سه و هفت دقیقه بود.. این ساعت داشت با دلم چیکار می کرد؟ من نباید می رفتم اما حس دیدنش همه ی وجودم رو به غارت می برد.. امروز یه حس دیگه داشتم.. حس می کردم اگر نبینمش دنیا به آخر می رسید.. اگه نمی دیدمش کم می آوردم.. این راه برام به آخر نمی رسید.. به آرامش نمی رسیدم.. دیگه تاویار نمی شدم.. این بی قراری ناآرومم می کرد و نمیذاشت فکر کنم.. باید می رفتم.. باید می دیدمش.. نفهمیدم کی گوشه ی دیوار نشستم و وقتی به خودم اومدم اتاق در تاریکی فرو رفته بود و من هنوز هم بی حرکت به رفتن و نرفتن فکر می کردم.. اما طاقتم طاق شد و بلند شدم.. صبرم به آخر رسیده بود.. تک به تک لباس هایی رو که بیرون آورده بودم پوشیدم.. بیرون آوردنشون کاری از پیش نبرد.. من چطور پنج ساعت دووم آورده بودم و این عقربه ی بی رحم چطور به من هشت شب رو نشون می داد.. بی تاب تر از خونه بیرون زدم.. باید می دیدمش..

از اتاق که بیرون رفتم نگار رو دیدم.. در حال آب دادن به گل های نسترن بود که توی گلخونه قرار داشت.. حتما یا نمی دونست من خونم یا نمی خواست مزاحمم بشه.. موهای آزاد و بلندش کل کمرش رو پوشونده بود و من چشم گرفتم و از با کمترین سر و صدا از کنار دیوار گذشتم و بیرون زدم..





نفهمیدم که چطور به اینجا و این مکان رسیدم.. همیشه وقتایی که حالم بی دلیل بد میشد خودم رو اینجا پیدا میکردم.. ساعت ها به در بسته ی خونه کاهگلی ای خیره می شدم که حتی میترسیدم ازسنگینی نگاهم تاب نیاره و روی سر کسانی ویران بشه که تنها دلیل زنده بودنم بودند.. کسایی که من باوجود مرده بودنم هنوز حس میکردم درد این دوری رو و این عذابی که حتی برای ثانیه ای روحم رو ترک نمیکرد..

این کوچه این مکانی که..

درد می کشیدم .. می ترسیدم.. چشمم می سوخت.. برای فریب دادن ضمیر ناخودآگاهم خندیدم..

پشت پلکم می سوخت و من سیب بزرگی که راه نفسم رو مسدود کرده حس می کردم.. بلندتر خندیدم..

-من خوبم..

این زمزمه ها بی اراده بودن..

-بیا.. دلم برات تنگ شده.. من به خاطر تو اومدم..

ماشینم رو با اندکی فاصله و در قسمتی از کوچه پارک کرده بودم که کمتر دید داشته باشه... تقریبا اینجا محلی بود که وقتی افسارگسیخته به اینجا می رسیدم مخفی می شدم.. درست مثل الان.. سیبک گلوم با درد جابجا میشد.. دستم رو دور فرمون حلقه کردم و طولی نکشید که در باز شد.. به اندازه ی یه دم طولانی قلبم ایستاد و با تاخیر و با درد شروع به تپیدن کرد.. تنم یخ زد

ماشین حکم قبرم رو داشت.. تاریکی هوا و سردی از همیشه بیشتر روی وجودم اثر کرد..

دیدم.. قامتی رو دیدم که ذره ذره جلوی خودم رشد کرده بود.. زیر نگاه من رشد کرده بود و حالا من خودمو محروم می کردم از دیدنش.. چطور دووم می آوردم.. ؟ من آدم بودم؟ نه.. حتما نه..

بی اراده دست مشت شده م روی قلبم نشست.. دوطرف کوچه رو نگاه کرد.. نفسم کند شده بود دیدن قامت ورزیده و مردونش منِ مرده رو زنده میکرد

نفس کشیدن برام مثل جون دادن سخت و پردرد بود

همین شلوار مشکی با پیراهن زرشکی که تنش بود حتی ازمن باکت شلوارهای مارک هم جذاب ترش می کرد.. خندیدم ازخوشی

-ماشاالله .. منو ببخش


romangram.com | @romangram_com