#نگهبان_آتش_پارت_58

جرعه ای از قهوه سرد شده رو نوشیدم و در اولین نگاه صابری به خودم بهش فهموندم که حاشیه نرو.. سعدآبادی با لبخند نگاهم کرد:

-همینطوره ما با آگاهی این شرکت روانتخاب کردیم.. من شخصا از بین چندین طرح که کم نظیرهم بودن اینجارو انتخاب کردم..

صابری خواست حرفی بزنه که قبل از اون گفتم:

-طرح های من بی نظیر هستن..

صفحه ی مورد نظرم رو از لپ تاپ باز کردم و روی صفحه نمایشگر پشت سرم پخش شد.. حالا هر چهار نگاهشون به من بود:

-هیچ نیازی به بیان نیست کسانی که بامن کارکردن هم نمیتونن حرفی بزنن

نگاه کلی به جمع کردم:

-اونا فقط میتونن از کارهایی که براشون من انفرادی انجام دادم نظر بدن.. کار برج تجاری شمس امروز تموم شد..

رو به صابری نیم نگاهی انداختم تا حرفم رو تایید کنه که جلو اومد و درست کنار فتحی نشست:

-بله.. حق با جناب مهندسه.. من همین چند دقیقه پیش کار رو تموم کردن..

مهرآور خواست چیزی بگه که با دست مانع شدم:

-من اول مکان شمارو می بینم اگه ببینم طبق قوانین و چهارچوب شرکت من باشه قرارداد می بندم و بعد طراحی های سیستم های مداربسته رو انجام میدم.. این رو گفتم که بدونید کارهای من تکراری نیست.. درصورت قبول کردن شما.. من امنیت ساختمونتون رو تامین می کنم..

تو نگاهش پر از حس تحسین، اطمینان و رضایت بود..

فتحی سینه صاف کرد با کسب اجازه ای کوتاه کمی جابجا شد و رو به نگاه همه ی جمع گفت:

-من همه ی هزینه های این قرارداد رو البته درصورت تاییدیه ی جناب مهندس محاسبه می کنم..

حدود یکساعت جلسه ادامه داشت و صابری به حتم برای نظارت می رفت.. خیلی خسته بودم و با اینکه چند فنجون قهوه در طول جلسه خورده بوددم اما هنوز این حس از تنم نرفته بود و سردرد شدیدم مزید برعلت شده بود.. دلم خوابی طولانی و عمیق میی خواست.. بی دغدغه.. اما سال ها بود که من آرامش نداشتم.. بالاخره ختم جلسه اعلام شد و صابری و فتحی اتاق کنفرانس رو ترک کردند.. آرنجم رو به میز تکیه دادم و پیشونیم رو روی مشتم گذاشتم.. دلم عجیب سیگار می خواست.. نخی از پاکتم بیرون کشیدم و با بی پروایی گوشه ی لبم گذاشتم و با فندک طلایی رنگم روشن کردم.. به حتم به اندازه ی یه نخ سیگار برای خودم وقت داشتم.. در آخر سیگار خاموش رو در زیرسیگاری چال کردم و بلند شدم.. با برداشتن لپ تاپ و جا دادنش در کیفم از اتاق بیرون زدم.. از کنار منشی که با ورودم بلند شد با بی تفاوتی رد شدم و به جای آسانسور از راه پله استفاده کردم.. به یاد بازی های دوران کودکی افتادم که میگفتیم هرکی زودتر ماه رو تموم کنه.. زنده شدن این خاطره درست حالا و این لحظه همه ی عصب های بدنم رو به کشیدگی انداخت.. مااه.. ماه لعنتی.. من همیشه می باختم.. از عمد.. فقط برای دیدن یه جفت لبخند..

وقتی به پایین پله ها رسیدم به نفس نفس افتاده بودم.. آآآآهی از سر درد کشیدم.. عرق پیشونیم رو حرصی پس زدم.. سوار ماشین شدم و به راه افتادم.. تا دقایقی بی هدف رانندگی کردم.. نگاهم به روبرو بود اما هیچ کجا رو نمی دیدم.. اینکه تصادف نمی کردم معجزه بود.. بعد یکباره به خودم اومدم.. ناباورانه به اطرافم نگاه کردم با خودم زمزمه کردم:

-من دارم کجا میرم؟

بعد از پل هوایی ماشین رو نگه داشتم.. دستم رو بالای فرمون گذاشتم و سرم رو بین دستم قرار دادم.. من وارد اون خونه شدم.. اون حتما دوربین های مداربسته رو چک می کرد.. من چطور به این موضوع فکر نکردم؟ فکر نکردم چون من مطمئن بودم با خودش روبرو میشدم نه اون دختر.. دختر؟ صدف؟ اون کی بود؟


romangram.com | @romangram_com