#نگهبان_آتش_پارت_57
فنجون رو بین دست گرفتم.. بو کشیدم.. و یه جرعه از تلخیش نوشیدم با یادآوری کسی که زندگیم....
گوشیم رو از جیب کتم بیرون آوردم روی اسمی که حتی با دیدن همون چند عدد ناقابل که خوب می دونستم به اون تعلق داشت مکث کردم و فکرم رو به ناکجاآباد پرت شد..
قبل برقراری تماس ضربه ای به درخورد و من سینه صاف کردم..
-بفرمایید..
در باز شد و من صابری رو با چهره ای بشاش دیدم.. کت و شلوارش این مرد رو بسیار شیک می کرد.. کنار ایستاد و دونفر پشت سرش وارد شدند.. همون صاحبین دو ابر شرکت سازه های غول آسا.. این آخرین سرمایه گذاری نبود و من آینده نگر خوبی بودم.. قد راست کردم و صابری هر دو مرد رو به سمت میز هدایت کرد..
-سلام آقای کامیاب..
در جوابش تنها سر تکون دادم.. فتحی که آخرین نفر وارد شد در اتاق رو بست و با سر سلام کرد.. اما من از بیرون فرستادن هوای درون کالبدش متوجه شدم که برای دیر نرسیدن همه ی تلاشش رو کرده بود..
صابری پوشه ی دستش رو لبه ی میز کنفرانس گذاشت و من با هردو مرد دست دادم..
-سلام جناب مهندس.. حال شما.. مشتاق دیدار..
دستم رو همچنان معلق در هوا تکون می داد و من نیم نگاهی به ریش پروفسوری و عینک گردش انداختم و لب زدم:
-سلام.. خیلی خوش اومدین..
نگاهش برق خاصی داشت.. دست نفر دوم رو فشردم.. سعدآبادی.. پسر ارشد یکی از تاجران مشهور شهر..
-از اونجا که می دونستم چقدر روی زمان تاکید دارید سعی ما بر این بود که به موقع برسیم..
لبخند محوی به لب آوردم.. بوی عطر تلخ سعدآبادی و بوی قهوه در هم آمیخته شده بود و من سری به تایید تکون دادم و قدرشناسانه هر دو رو برای نشستن ترغیب کردم.. صابری نیم نگاهی معنادار بهم انداخت و من تای ابروی راستم رو بالا انداختم.. به حتم خودش می دونست باید این جلسه رو به بهترین نحو تموم می کرد.. بالاخره فتحی نزدیک شد.. هنوز التهاب داشت.. با اینکه سی و هفت ساله بود اما گاهی عجیب بچگانه رفتار می کرد اما در کار به شدت حرفه ای بود و من برای همین او رو به عنوان حسابدارم انتخاب کرده بودم..
سعدآبادی و مهرآور که هرکدوم روی صندلی نشستند نیمچه اشاره ای به فتحی کردم که دکمه ی کتش رو باز کرد و روبروی سعدآبادی نشست.. من تنها برای نظارت اومده بودم نه برای سخنرانی.. صابری این وظیفه رو بر عهده داشت.. بالاخره صابری کف هر دو دستش رو به هم کوبید و به همراه بیرون فرستادن نفسش لب زد:
-خب.. با اجازه یه چند دقیقه استراحت داشته باشیم تا پذیرایی بشه بعدش می تونیم جلسه رو شروع کنیم..
من چندان وقت نداشتم و باید می رفتم.. با این حال حرکتی نکردم.. تلفن بین دستم ویبره زد و من بی اهمیتی کردم.. طولی نکشید که یونس برای پذیرایی وارد شد و صابری کمکش کرد.. من همه ی حواسم به سعدآبادی و مهرآور بود.. به محض تموم شدن پذیرایی و قرار گرفتن بشقابی کیک و فنجونی قهوه مقابل هرنفر، صابری شروع به صحبت کرد:
-من فکر میکنم شما کاملا درجریان هستید که شرکت جناب کامیاب دوساله که تاسیس شده و با توانایی های زیادی که ایشون داشتن و البته سن کمشون ازهمون سال اول جایگاه خودشون رو درسیستم های امنیتی ودوربین مدار بسته به حد اعلا رسوندن..
سعدآبادی و مهرآور در تایید این حرف سرتکون دادن و من داشتم کلافه میشدم.. هرچند من هیچ نیازی به بیان این حرف ها نمی دیدم.. حضورشون پای این میز گویای همه چیز بود..
romangram.com | @romangram_com