#نگهبان_آتش_پارت_56
-قهوه رو بده یونس بیاره
-ها؟ ب بله چشم
میلم به سیگار داشت کلافم میکرد.. خیلی زود عرض سالن روطی کردم.. درست کنار اتاق صابری سمت راست وارد اتاق جلسه شدم.. یه میز مستطیلی قهوه ای بزرگ با هجده صندلی دور تادورش.. مقابل هرصندلی یه لپ تاپ و میکروفن قرار داشت به طرف صندلی خودم که درست پشت به صفحه ی نمایشگر بود رفتم و نشستم.. اتاق نورکمی داشت و این بهم آرامش میداد.. لپ تاپ خودم رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.. تقه ای به در وارد شد:
-بیا..
یونس آبدارچی شرکت بود و من تقریبا از همون روزهای اول که تازه شرکت رو تاسیس کرده بودم برام کار می کرد.. پیرمردی هفتادساله و موهای یک دست سفید و چهره ای مهربون.. باسینی قهوه واردشد..
-سلام جناب مهندس.. روز بخیر.. براتون قهوه آوردم.. بااجازه..
-سلام.. ممنون یونس جان.. چه عطر و بویی..
نزدیک شد و فنجون رو مقابلم گذاشت..
-اینم یه قهوه سفارشی.. نوش جان..
سر تکون دادم..
-بازم منون.. زحمت کشیدی..
لبخندش رو پررنگ کرد.. انگار انتظار تشکرکردن از جانبم رو نداشت
-ای بابا این چه حرفیه؟
سینی رو پشت کمرش گذاشت و همونطور که اطراف رو می کاوید گفت:
-کار شما هم خیلی سخته.. خسته نباشین..
به محتویات لرزون قهوه نیم نگاهی انداختم و در همون حال گفتم:
-کار با راحتی رابطه ی عکس داره یونس جان.. میتونی بری.. سر راه به صابری بگو زودتر بیاد
-چشم چیزی لازم داشتید فقط امرکنید..
درسکوت تنهانگاهش کردم.. بی حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد..
romangram.com | @romangram_com