#نگهبان_آتش_پارت_54

فکم منقبض شد و دستم رو فرمون مشت شد

خیلی آمرانه لب زدم:

-من فکر نمیکنم تا این حد نزدیک باشیم که منو پسرم خطاب کنی.. هردو از احساسات همدیگه خبر داریم..

متعجب نگام کرد:

-تو چی میگی؟ هنوز از من دلخوری؟

پوز خند صداداری زدم:

-دلخور؟ اتفاقا من به شما مدیونم.. حرف های شما باعث سرعت بیشتر من شد.. نه توقف و درجا..

خوب به خاطر داشتم.. من چهارسال زیر نظر همین مرد کار می کردم.. برای شناختن و یاد گرفتن هرچیزی و هر مهارتی تمام قوای وجودیم رو جمع کرده بودم.. این مرد رو خوب می شناختم.. وجود من به ثروتش کمک می کرد و من نمی خواستم به گذشته برگردم..

ابروهاش بالا پرید و نگاهش پراز نفرت شد.. حسی که از همه بهتر میشناختم:

-این یعننی به راحتی پیشنها منو بدون هیچ تفکری رد کردی؟ تو پیش من کار می کردی..

با بی تفاوتی گفتم:

-یه نگاه به قلب تجارتت بنداز می فهمی من کیم.. بله رد کردم.. روز خوش..

مشت حرصیش رو روی لبه ی شیشه کوبید

-ت تو

به روبه رو زل زدم:

-من عجله دارم لطفا برید کنار

بدون اینکه حرف هایی که تاپشت لبش اومد رو به زبون بیاره کنار رفت.. صورتش برافروخته شده بود.. پام رو روی پدال گاز فشردم و ماشین از جا کنده شد.. تمام راه تا شرکت با گذاشتن یه موزیک اسپانیایی و با فکر تمام تلخی های گذشته خودم رو شکنجه کردم

کاش تند نمیرفتم.. زودتر از حد معمول به شرکت رسیدم.. کیف چرمم رو بین مشتم فشردم و وارد آسانسور شدم..

دکمه ی طبقه ی اول رو زدم.. تو آینه به خودم نگاه کردم مثل همیشه ظاهری آروم درست برعکس آتشفشان فعال درونم..


romangram.com | @romangram_com