#نگهبان_آتش_پارت_53
-توخیلی موفق شدی.. به جای اینکه به هوش دیگران تکیه کنی.. روی هوش خودت سرمایه گذاری کردی حالا هم به خواستت رسیدی.. فکر کنم می خوام تو رو کنارم داشته باشم..
ابرو بالا انداختم و به سمتش چرخیدم..
-شما تاجر موفقی هستین اما یه چیز رو نمی دونید.. آدم های شبیه به من به باور کسی تکیه نمیکنن.. تلاش میکنن..
پلکی زدم و رفتم.. از آینه ی آسانسور دیدم که بی حرکت به جای خالی من زل زده بود..
یک ساعت و سی دیقه به کارها نظارت کردم.. هرچند همه چیز به بهترین حالت انجام شده بود.. من به صابری اعتماد داشتم.. خیالم راحت که حتی من به کارها نظارت نمی کردم مشکلی پیش نمیومد.. گزارش لحظه به لحظه برای من ایمیل میشد..
-جناب کامیاب؟
محمدی بود چشم از فضای سبز مقابلم گرفتم و به سمتش چرخیدم..
-خسته نباشید
بااخم سرتکون دادم.. معذب بود این رو تو تک به تک رفتارش می دیدم.. از وقتی منو دیده بود مدام سعی در جلب توجه من داشت.. پسر فرزی بود اما برای شمس کارمیکرد و این شانس درکنارمن بودن رو ازش میگرفت
-کاش گذاشته بودین چای یا قهوه براتون بیارم
-ممنون میل ندارم..
کیفم رو ازدستش گرفتم درحال رفتن گفتم:
-بگوماشینم رو بیارن..
-چ چشم همین الان
و با ببخشیدی زودتر از من به راه افتاد
بااین که ساختار برج از شیشه بود اما دکور داخلی کف پوش ها طرح تیره داشت و فضا رو کمی تاریک می کرد این تنها چیزی بود که در تمام ساختار برج نظرم رو کمی جلب کرد.. از پله پایین رفتم.. تحمل نور خورشید رو نداشتم.. از جیب داخل کتم عینک دودیم رو بیرون آوردم و روی چشمم زدم.. باد خنک پوست تبدارم رو درمان نکرد تنها چند تار موهایم روی پیشونی و عینکم ریخت.. محوطه سنگ فرش رو تا کنار ماشینم طی کردم از گوشه چشم شمس رو درحال صحبت باچند مرد میانسال دیدم این مرد یه سخنران ماهر بود و خیال می کرد با همین مهارت، توانایی تغییر مدار سیارات رو هم داشت..
دستی به کتم کشیدم و دیدم که یکی از اون مردها که ازهمه سن بالاتر بود و با موهای کم پشت ریش دورنگ و چشمای سیاه، به من اشاره کرد و شمس منو دید و لبخند زد.. اما نگاهم به چشمای اون مرد بود اونم به من نگاه میکرد از پشت عینک نمی تونست خیرگیم رو ببینه.. متوجه تکون های لب شمس شدم.. شک نداشتم من رو معرفی کرد و اون مرد باچهره خاصی سری به تایید تکون داد.. حس خوبی نداشتم.. شمس داشت به طرفم میومد.. نمیخواستم دیگه اینجا باشم به ساعتم نگاه کردم.. باید به جلسه می رسیدم.. بی حرف سوییچ رو از محمدی گرفتم.. سوار شدم.. شمس تنها چند قدم بامن فاصله داشت که صدام کرد
-داری میری پسرم؟
از لفظ پسرم اون هم از جانب این مرد چندشم شد.. حالا کنارشیشه ماشین سمت راست ایستاده بود.. سرش رو به داخل ماشین آورد و آرنجش رو لبه ی در گذاشت..
romangram.com | @romangram_com