#نگهبان_آتش_پارت_51

سر تکون دادم و با خونسردی نگاش کردم

-برای نظارت روی کارها اومدم..

-ب بله خیلی خوش اومدین..

و کنار ایستاد..

-بفرمایید

صداش رو شنیدم که از کسی خواست تا ماشین رو به پارکینگ ببره.. چند قدم جلو رفتم که خودش رو به من رسوند..

-خیلی تعجب کردم شمارو اینجا دیدم ..

تعجب؟ من همیشه این کار رو انجام میدادم.. تو تمام سال هایی که شبانه روز کارکردم آدم خودم شده بودم..

-آقا کیفتون رو بدید بیارم..

بی مکث کیف رو گرفت.. سرم بالابود.. وبا اطمینان قدم برمیداشتم دولبه کتم رو به هم رسوندم

کارگرها مشغول کارهای پایانی بودن .. نگاهم از گل ها و درختچه های محوطه رد شد و بالای پله درست مقابل در ورودی روی مردی آشنا ثابت موند که خیره نگاهم میکرد.. خودش بود همون مرد.. هنوزم میشد از همین فاصله، تحسین و تحقیر رو باهم از نگاهش خوند.. لبخند زد و من پوزخند زدم.. کنارش دو مرد کت شلواری بودن و خودش با کت شلوار آبی کاربنی و پیراهن سفید جوونتر از سنش به نظر می رسید.. موهای جوگندمی و صورتی کاملا اصلاح شده.. محمدی گفت:

-آقای شمس هم اومدن..

و صداش رو کمی بالا برد..

-جناب مهندس کامیاب برای نظارت تشریف آوردن..

شمش از دو مرد فاصله گرفت.. بعد از پایین اومدن از سه پله مقابلم قد علم کرد.. با لبخندی ساختگی که من معمار بی کفایتش رو خوب میشناختم، به سمتم دست دراز کرد و گفت:

-سلام خوش اومدی.. نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم.. اونم اینجا و تو این زمان..

واقعا خوشحال بود؟ از اینکه بین این همه شرکت و آدم، از کسی که روزی به حسابش نمی آورد، تقاضای کمک کرده بود.. واقعا خوشحال بود؟ مطمئنا نه.. من این خطوط ناخوانای چشم هاش رو به خوبی بلد بودم.. دست دراز کرد و باغرور لمسشون کردم.. اون سرد بود و من مثل همیشه کوره ی آتش..

-چه خوب که اینجا می بینمت..

سعی نکردم آروم باشم.. چون آروم بودم.. به این شخص حتی حس نفرت هم نداشتم..


romangram.com | @romangram_com