#نگهبان_آتش_پارت_50

-باشه..

این تنها حرفی بود که بیان کرد.. از درون می سوختم.. عصبانی بودم و این فکر هنوز هم درگیر بود و یک جای نقشه م مشکل داشت.. از بین وسایل روی زمین رد شدم و حولم رو به دست گرفتم و بی حرف از کنارش گذشتم و وارد حموم شدم.. حالا که فکر می کردم، نریمان هیچ شناختی نسبت به من نداشت.. جز چیزهایی که خودم اجازه ی شناختشون رو می دادم.. اینکه با ریخت و پاش اتاق پی به دغدغه ی فکرم می برد چیزعجیبی نبود..

از حموم بیرون اومدم.. امروز خیلی سرم شلوغ بود.. نصب سیستم امنیتی برای شرکت شمس تموم میشد.. من به هیچ کس اعتماد نداشتم.. همه برای من مظنون به خیانت بودن.. من راحت به اینجا نرسیده بودم .. اعتبارم از نفسم با ارزش تر بود.. اجازه نمیدادم هیچ کس.. هیچ کس.. از اسم من استفاده کنه.. امروز.. شخصا روی کار مهندس ها نظارت میکردم..

با وسواس از بین لباس هام، پیراهن مردونه مشکی.. با کت و شلوار سورمه ای پوشیدم.. ساعتم رو هیچ وقت از خودم جدا نمی کردم.. زمان هم از دارایی های باارزشم بود.. با برس موهای پرپشت سیاهم رو به بالا هدایت کردم.. کمی بلندتر از همیشه شده بود.. اما ته ریشم مرتب بود.. ازعطر سرد و تلخ همیشگیم به گردن و سینه م زدم.. دو دکمه بالای پیرهنم رو باز کردم تا گردنبند بدون پلاکم مشخص باشه.. از پایین کمد کیف چرمم رو برداشتم.. لپ تاپم رو داخلش قرار دادم.. با برداشتن گوشی و سوییچ از اتاق بیرون زدم.. نریمان حتما رفته بود و نگار هم..

-صبح بخیر..

به طرف صدا چرخیدم.. نگار با لباس بیرونی حاضر و آماده مقابلم بود.. مانتو و مقنعه ی رسمیش رو از نظر گذروندم و لب زدم:

-سلام..

-سلام.. میرید سرکار؟

سر تکون دادم.. استرس داشت.. مدام پیوند انگشتاش رو می شکست.. به ساعتم نگاه کردم.. هفت برابر بود..

-آخ ببخشید عجله دارید منم مزاحم شدم..

-بله..

پاسخ مثبت من به عجله داشتن بود اما نگار چی برداشت کرد که شتاب زده نگاه متعجبش رو به رخم کشید..؟

-باید برم..

نگفتم دیرم شده من همیشه به موقع می رسیدم.. درست مثل یه ساعت واقعی که هیچ زمان ساعت نه رو به جای ده نشون نمیداد.. شرم زده از این همه رک گویی من.. سربه زیر انداخت..

زود سوار ماشینم شدم.. حتی نخواستم تا یه جایی برسونمش.. مهم هم نبود.. من به کسی فرصت سوءتفاهم نمی دادم.. داشتم تو این خونه زندگی می کردم و هیچ دلم نمی خواست وارد حاشیه بشم.. تمام مسیر رو فکر کردم و میانبرها رو برای رسیدن انتخاب کردم.. این کارم بود.. وقت تلف نکردن.. درست هفت و چهل و پنج دقیقه.. روبروی ساختمون صابر شمس بودم.. یه برج عظیم.. سفید.. سرتاسرشیشه.. خوب به یاد داشتم.. هزار و نود و پنج روز پیش همین مرد درست همین ساعت من رو جوونی ناچیز.. خطاب کرد که جز عقل هیچ حسنی ندارم.. واون همه چیز رو تو تجارتی می دید که خودش نیازمند هوش سرشار بود..

پوزخندم به عمق قلبم رسوخ کرد و حالا همین مرد از سیستمی برای امنیت پناهگاه تجاریش استفاده میکرد که من، هوش من طراحی کرده بود.. درماشین توسط یک جوون بلندقد باظاهری معمولی باز شد.. ادای احترام کرد..

-سلام.. مهندس..

پیاده شدم وکیفم رو از صندلی عقب برداشتم..

-من محمدی هستم.. خوشبختم..


romangram.com | @romangram_com