#نگهبان_آتش_پارت_49
-کی گفت بیای تو؟
-...
ریموت رو کنار گذاشتم
-بیرون.. میدونی از این کار متنفرم...
-ت تو چت شده؟ بهتر نیست باهم درمورد هرچی که هست حرف بزنیم؟
وارد شد و با پا چندتا از وسایل رو کنار زد.. بلند شدم و ایستادم.. همچنان با اخم ریزی نگاهشش بین من و اسباب و وسایل کف می چرخید.. دست به کمر گرفت و من چند تکه از وسایل رو به دست گرفتم و درون کشو جا دادم..
-بازم طبق معمول تمام شب رو بیدار موندی؟ می دونستم.. شک نداشتم.. بابام همیشه میگفت آدم های باهوش کم حرف میزنن.. بیشتر فکر میکنن
بی حرکت بودم مثل مجسمه..
-توباهوشی.. اما من احمقم.. واسه همین.. بااون انتخابم گند زدم به زندگی و آیندم..
من نیازی به شنیدن حرفاش نداشتم چون هنوز ذهنم درگیر بود.. با خشونتی که سعی در کنترلش داشتم ازش فاصله گرفتم.. تعجب کرد اما همچنان خیره ی من بود..
-سعی نکن جوری وانمود کنی که انگار منو می شناسی.. تو هیچوقت نمی تونی منو بشناسی.. هیچکس نمی تونه.. هیچکس..
با انگشت اشاره روی سرم ضربه زدم:
-هیچکس نمی فهمه چی تو سرم می گذره..
تمام مدتی که حرف میزدم سکوت کرده بود و با حالت خاصی نگاهم می کرد که من نمی فهمیدم..
-آره.. هیچکس نمی دونه و تو هم کمکی نمی کنی.. چرا نمیگی به چی فکر می کنی؟
چشم هام از بی خوابی شب گذشته می سوخت..
-نریمان من واقعا نمی تونم بفهمم چطور می تونی اون شرکت و اون همه سیستم پیچیده رو طراحی کنی؟ چطور هنوزم دست راست اونی؟ تو واقعا چیزی به اسم هوش هم داری یا فقط یه احمق خوش شانسی؟ من کدوم نریمان رو باور کنم؟
پشت این چشم ها چه خوابیده بود که من، تاویار کامیاب نمی فهمیدم.. با دست کنارش زدم و گفتم:
-برو بیرون..
romangram.com | @romangram_com