#نگهبان_آتش_پارت_45

نریمان به سمت من چرخید و با لحن خاصی گفت:

-دوست داره.. معلومه که دوست داره.. کی می تونه از دستپخت خواهر من بگذره؟ مگه نه تاویار جان؟

لیوان آب رو روی میز گذاشتم و سری به تایید تکون دادم:

-بله..

و رو به چشم های پرفروغ نگار ادامه دادم:

-ممنون.. زحمت کشیدین.. من.. بهتره برم تو اتاقم..

این رو گفتم و بلند شدم.. تقریبا نیمی از بشقلی رو خورده بودم.. نگار متعاقب من صندلیش رو عقب کشید و گفت:

-پس چای و کیک چی؟ من قرار بود میوه بیارم..

صندلی ررو پشت میز گذاشتم و با نیم نگاهی سطحی به هردو لب زدم:

-یکم کار دارم شما راحت باشین.. باز ممنون.. شب بخیر..

نگار دلخور سر به زیر انداخت و من نفسی که نریمان بیرون فرستاد شنیدم..

-خیلی خب.. شبت بخیر..

راه اتاق رو در پیش گرفتم و پاهام رو تا نزدیک تخت کشوندم که صدای ویبره گوشم رو شنیدم.. خم شدم و ازروی عسلی برداشتم.. به صفحش نگاه کردم ..همون شماره ناشناس بود.. روی تخت نشستم و دست راستم رو ستون بدنم کردم و دکمه اتصال رو لمس کردم..

-بفرمایید..

-سلام..

به ناگاه ازشناختن صاحب صدا جاخوردم.. واقعا خودش بود؟

-اگه اینبار هم جواب نمی دادی ناامید می شدم..

با ناز حرف میزد و من بی حس تراز اون بودم که تحت تاثیرعشوه های یه جوجه ی تازه از فرنگ برگشته قرار بگیرم..

-پس بالاخره زنگ زدی؟


romangram.com | @romangram_com