#نگهبان_آتش_پارت_44
خوب بود اما معدم درد می کرد.. چیزی نگفتم.. نگار درسکوت شام میخورد و گاهی به من نگاه میکرد.. شال سبز و تونیک پسته ای ای رنگ تنش با پوستش همخوانی زیبایی داشت.. نریمان چنگالش رو به سمتم نشونه گرفت..
-راستی اون روز مرشدی رو دیدم..
لقمه ش رو فرو داد و با لبخند گوشه ی لبش ادامه داد:
-دوست داشت با من کار کنه.. وقتی صحبت کردم منتفی شد.. قبول نکرد..
داشت اعصاب نداشته م رو با یادآوری اون، داغون میکرد من نمیخواستم حالا آرامشم رو به هم بریزم.. ناخودآگاه اخم کردم:
-گوش می کنی چی میگم؟
لیوان آب ریختم و تمام حرصم رو با آب قورت دادم.. من دنبال حاشیه نبودم..
-تمام توانشو گذاشت تا بتونه وارد کار ما بشه.. اما من چیزایی بهش گفتم که شک نداشتم قبول نمی کرد.. از پسش برنمیومد..
دست مشت شدم رو روی رونم گذاشتم و خیلی کوتاه لب زدم:
-حرف های کاری بمونه واسه بعد..
نگار حرفم رو تایید کرد:
-آره داداش.. الان فقط شام بخوریم.. یا حداقل درباره ی یه چیزی بگین که منم بفهمم.. من حوصلم سرمیره..
نریمان حرفی نزد و من در سکوت مشغول خوردن شدم.. نگار که جو رو سنگین دید گفت:
-بعد از شام براتون میوه میارم.. براتون کیک هم پختم.. با چای می چسبه..
نریمان دستش رو روی دست نگار گذاشت و با ملایمتی که من کم از این مرد می دیدم لب زد:
-باشه خواهرم.. دستت هم درد نکنه..
به سختی محتویات دهنم رو فرو دادم و لبخند نمکین نگار رو شکار کردم:
-فکر خیلی خوبیه.. شام هم خیلی هم خوشمزه شده..
-نوش جونتون.. امیدوارم که آقا تاویار هم دوست داشته باشن..
romangram.com | @romangram_com