#نگهبان_آتش_پارت_43

-عافیت باشه..

سربلند کردم و خیره نگاهش کردم.. با همان سر فرو افتاده با قاشقش بازی می کرد ولی انگار متوجه شد که دستپاچه ادامه داد:

-زرشک پلو بامرغ درست کردم که دوست دارین..

دوست داشتم؟ نمیدونستم..

-....

-ر راستش اون روز درست کردم خوردین.. یعنی اینطور فکر کردم..

داشت از کدوم روز حرف میزد؟

شاید هفته ی پیش، وقتی که نریمان مهم ترین اطلاعات رو راجع به اون بهم داده بود بین درگیری ذهنی، تمام غذا رو خورده بودم .. پس غذا مرغ بوده؟ من نمیدونستم.. سکوتم که طولانی شد هول و شتاب زده گفت:

-وای ببخشید.. من یه چیز دیگه میارم..

و خواست از جا بلند بشه که مانع شدم..

-نه..

نشست..

-ولی..

-مشکلی نیست .. ممنون..

وبه نریمان که تااون لحظه سکوت کرده بودنگاه کردم

-بذار واست بکشم.. لامصب چطور تحمل میکنی؟ سه روزه درست و حسابی چیزی نخوردی..

دستم مشت شد.. کاش حرف نمیزدن.. نظر نمیدادن .. کاش نمیومدم.. دو کف گیر غذا ریخت و به همراه مرغ مقابلم گذاشت و برای خودش هم دوباره کشید.. نه معذب بودم نه خجالتی.. قاشق رو به دست چپم دادم و چنگال دست راست..

-خب تعریف کن

یه قاشق از زرشک پلو به دهن گذاشتم..


romangram.com | @romangram_com