#نگهبان_آتش_پارت_42

-وااای بسه پاچه خوار

دیگه صبر نکردم و وارد اتاقم شدم و به در بسته تکیه زدم باز چراغ روشن نکردم.. تکیه م رو گرفتم و تمام لباسام رو تک تک از تنم کندم نزدیک حمام بودم که تقه ای به در خورد.. ایستادم:

-تاویار؟

-بله..

-منتظریم بیا شام اصلا تو چیزی هم میخوری؟

بی حوصله و خسته بودم..

-کافیه میخوام دوش بگیرم شما بخورید

و منتظر جوابش نموندم و وارد حمام شدم.. من بیشتر زده بودم با این وجود بدن خودم هم کوفته شده بود..

دستام پراز خون بود.. این رو از خشک شدن پوستم فهمیدم.. آب رو باز کردم قطرات آب سرد جون رو به تنم برگردوند.. دوش ده دقیقه ای گرفتم.. حولم رو پوشیدم از جیب کتم که روی تخت بود موبایلم رو برداشتم و به برق زدم از کمد یه تی شرت و شلوار گرم کن برداشتم و پوشیدم.. موهای نم دارم رو با دست بالا زدم.. میلی برای خوردن شام نداشتم.. اما این غریزه ای بود که نمیشد هربار سرکوبش کرد.. به همین خاطر از اتاق خارج شدم.. سرو صداشون رو از آشپزخونه می شنیدم.. سمت چپ اتاقم با راهروی ال شکل به آشپزخونه وصل میشد

من هیچ بویی حس نمیکردم تمام حواسم رو در گذشته جاگذاشته بودم..

-میگم داداش؟

صدای نگار بود که نریمان رو مخاطب قرار داد:

-جانم؟

-کاش بری ببینی چرا آقا تاویار نیومد.. آخه شام از دهن میفته..

اخم کردم.. چرا نگرانم میشدن؟ چرا واسشون مهم بود من خوبم.. یا چیزی میخورم؟ کاش می فهمیدن من تتو زندگیشون هیچ نقشی ندارم.. این حجم توجه اخم رو به ابرم آورد.. بزرگترین اشتباه مهربونی و دلسوزی بود.. با وارد شدنم به آشپزخونه، صحبتشون نیمه موند و نگار سربه زیر انداخت.. نریمان لبخند زد و قاشق پر از برنجش رو تو بشقاب گذاشت..

-آهااا ببین حلال زاده خودش اومد..

به صندلی کناریش اشاره کرد.. من ناگهانی رنگ به رنگ شدن نگار رو دیدم..

-بیا، بیا کنار خودم بشین..

به اطراف نگاه کردم.. آشپزخونه متوسطی بود با کابینت های عسلی و یه میز ناهار خوری چهارنفره به همون رنگ.. جلو رفتم و کنار نریمان و درست روبروی نگار نشستم .. نگار زیرلب گفت:


romangram.com | @romangram_com