#نگهبان_آتش_پارت_41

-اووفف پسر چه کرده.. عجب برفی زده

وکف دستش رو ها کرد.. برف؟ من متوجه نشده بودم.. اگه صدتا زمستون هم میومد من سرد نمیشدم.. دست پیش آورد که بخاری رو روشن کنه تند گفتم:

-من گرممه.. میخوای باماشین خودت بیا..

متعجب نگاهم کرد:

-باشه نمیکنم..

و زیرلب گفت:

-بخاری سیاره پسره ی دیوونه..

و از پنجره به بیرون زل زد.. منم نگاهم به جاده بود تا خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم.. هر دو وارد خونه شدیم اول نریمان.. بعد من.. وارد خونه شدم و کفشم رو بیرون آوردم:

-داداش؟

-جانم نگارم؟

-سلام اومدی؟

نگار با پیشبند آشپزخونه جلواومد و بادیدن من شالش رو کمی جلو کشید:

-س سلام خوش اومدین..

من پشت نریمان بودم

-سلام.. ممنون

نگاهم به لبخند گوشه ی لبش بود و من هیچ دلیلی براش نداشتم.. نگار دختر خیلی زیبایی بود.. پوستی گندمی و موهایی که چندبار ناخواسته بلنداش رو دیده بوددم.. سیاه به رنگ شب.. مثل...

-میگم داداش با آقا تاویار لباس عوض کنید تا منم شام بکشم..

و خندید..

-باشه خواهرعزیزم.. من نداشتمت بدبخت دنیا و آخرت میشدم


romangram.com | @romangram_com