#نگهبان_آتش_پارت_38
-الان مارو آزاد کردی؟ می تونیم بریم؟
دست به سینه نگاشون میکردم.. فکر نمی کردم اینقدر احمق باشن.. من از نداشتن گذشت حرف میزدم و اون داشت چی می گفت؟ چه خیال خامی..
-مارو الکی آوردن ما بی گناه بودیم.. همه چیز همونطوری بود که خودتون خواستین.. من یکم مست بودم.. تقصیر خودت هم بود.. تو اون موقعیت منو شیر کردی بزنمت..
و با غرور خواست از کنارم رد بشه که بالحن ملایمی گفتم:
-نرید به این زودی..
و به محض مکث کردنشون گفتم:
-شما فکر کردین من چرا بازتون کردم؟
هردو به هم نگاه کردند.. چرخی به دور خودم زدم.. اطرافم جز چندتا گونی گوشه دیوار و یه صندلی هیچی نبود.. درست مقابلشون ایستادم:
-اون شب مابرابر بودیم هرچند شما دونفر بودین و من تک..
-....
-اما دستم بسته نبود بی دفاع نبودم
نفسی از هوای مسموم انبار گرفتم
-من اهل مبارزه هستم اما عادلانه
تیر خشمم رو به سمتشون پرتاب کردم.. جاخوردن.. جواد حرف نمیزد و فرید هم نمی خندید.. روبه فرید گفتم:
-چطوره؟
و بالحن کشداری ادامه دادم:
-خوشت اومد؟
ترسیده یه قدم عقب رفت خون خونم رو میخورد سرم داغ بود و این آتیش از درون خودم بود
هیچ کدوم حرفی نمیزدن با دو دست دو لبه ی کتم رو به هم رسوندم:
romangram.com | @romangram_com