#نگهبان_آتش_پارت_37
-تاویار؟
گره کراواتم رو شل کردم و کامل از دور گردنم بازش کردم و تو جیبم گذاشتم.. فضای خالی سرد بود و من هم مثل نریمان عرق می ریختم.. بوی بنزین کلافم می کرد.. تاریک و روشن انبار هم روی خط اعصابم بود.
-دیگه تکرار نمی کنم..
-ولی تو حالت...
-تو نگران چی هستی؟ برو و این قضیه رو به من بسپر..
سکوت کرد و با نارضایتی ما سه نفر رو تنها گذاشت.. سری به چپ و راست تکون دادم و قدمی به جلو برداشتم..
-خب فکر کنم خیلی حرف دارید واسه گفتن
دو دستم رو از پهلو باز کردم:
-بگید گوش میدم.. مثلا آقا جواد شما تعریف کن.. بذار صداتو بشنوم..
کمی تو جاشون جابجا شدن.. جواد لبشو با زبون تر کرد:
-ما حرفی نداریم.. بذارید بریم
و تقلا کرد تا خودش رو آزاد کنه.. با چهار قدم درست بالای سرشون ایستادم از بالا نگاشون کردم.. من با وجود قد صد و نود و هشتاد و پنج کیلو وزن که به یقین بیشترین حجم وجودم نفرت بود این احمق ها برام هیچی نبودن..
-آروم باش شما به من چاقو زدین..
-آقااا به خدا غلط کردیم گوه خوردیم
اینو جواد گفت اما اون که کاری نکرده بود
هرچند برای من حضورش تو اون شب کافی بود
نچ نچی کردم:
-متاسفانه من هیچی رو بی جواب نمیذارم..
مقابل نگاه ناباورشون، دست و پای هردو رو باز کردم.. خندیدن.. من هم خندیدم.. عقب رفتم ازروی زمین بلند شدن..
romangram.com | @romangram_com