#نگهبان_آتش_پارت_36

حق با اون بود.. همه چیز با برنامه ریزی به هم ریخت.. من با دیدن اون روی زمین ضربه زدم ولی اون شخص، همونی که من می خواستم نبود.. نریمان هنوز دستم رو گرفته بود.. فرید رو به جواد با داد گفت:

-مگه نه؟ تو هم یه زری بزن مثل بز نشین تا بکشنمون..

و اون تنها باترس به من نگاه کرد.. نریمان دستم رو ول کرد و به سمتش خیز برداشت.. روی سرش خم شد و یقه ش رو به چنگ گرفت و به سمت بالا کشید و تو صورتش داد زد:

-من؟ عوضی حروم زاده من گفتم دعوا کی گفتم چاقو بکش؟

خنده مضحکی کرد و با پررویی گفت:

-بله درسته.. خب تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن

و خندید.. بی خیال رو به نگهبان ها دستی تکون دادم و هر سه سالن رو ترک کردند و خودم با قدم های آهسته کف سالن راه رفتم.. بوی گند عرق و خون و بنزین به مشامم می رسید و من از روی لکه ی درشت روغن که انگار خیلی وقت ازش گذشته بود پابرگردوندم..

-می خندی بیشرف؟ میکشمت..

-نریمان؟ حق با اونه.. تو دعوا حلوا خیرات نمیکنن..

سر چرخوند و نمیدونم تو چشمام چی دید که دستپاچه گفت:

-چی میگی داداشم؟

رگ نبض دار شقیقه و گردنم رو حس میکردم

-تو وظیفتو انجام دادی.. دیگه برو بیرون..

-چ چییی؟

سر کج کرد..

-من نمیرم عمرا..

و یقه ی فرید رو پرشتاب به عقب هل داد و به سمتم اومد.. صدای پچ پچ جواد رو می شنیدم و فرید همچنان با پررویی به من و نریمان نگاه می کرد.. احتمالا هنوز نمی دونست من تا چه اندازه توانایی خطرناک شدن رو دارم.. نریمان مقابلم قدعلم کرد و مانع دیدن کامل هردو نفر شد.. چشم بالا کشیدم.. چند تار از موهای نریمان به هم چسبیده بود و سفیدی چشماش به سرخی میزد:

-بهتره بری..

نریمان به وضوح رنگ باخت..


romangram.com | @romangram_com