#نگهبان_آتش_پارت_35

وصدای پراز نگرانی نریمان رو شنیدم:

-منتطر می مونیم.. خدا بهمون رحم کنه..

گام هام رو آرومتر برمی داشتم من هیچ عجلله ای نداشتم.. خوب می دونستم قرار بود با چه چیزی روبرو بشم.. دو اتاق بزرگ سمت راست سالن بود که من از لای باریکه ی کوچیکی کارتن های چیده شده تا سقف رو دیدم و رو گرفتم.. همچنان مکالمه ی نریمان به گوشم می خورد.. بالاخره این مسیر طولانی رو طی کردم:

-با ما چیکار دارین؟ ما که کاری نکردیم؟

درست پشت در نیمه باز پوزخند زدم.. کاری نکردن؟ پس من خودزنی کرده بودم؟

-خفه شو تا خودم همین جا سربه نیستت نکردم

داد نریمان چهار ستون انبار رو می لرزوند.. من از چهارچوب رد شدم و صدام رو بی انعطاف به گوش جمع رسوندم:

-کافیه..

باحرف من نریمان یقه اون مرد رو ول کرد.. اون دومرد به سمتم سرچرخوندن و من نگاه ترسیده هر دونفرو مثل اون شب نحس همچون آهنربا گرفتم و بی اراده دستم مشت شد.. نریمان درست وسط سالن بزرگ ایستاده بود و من صدای کوبش قلبش رو از این فاصله می شنیدم.. فرید و جواد رو با طناب پشت به پشت هم بسته بودند.. با ورود من نریمان دستی تو هوا تکون داد و هر سه مرد کت و شلوار پوش که احتمالا از نوچه های نریمان بودن چند گام عقب تر ایستادند..

نریمان نزدیکم شد و مچم رو گرفت اما من چشم برنمی داشتم.. خوب میدونستم از آتیش درونم صورتم سرخ شده بود..

-داداش آروم باش.. من به اندازه ی کافی آدم دوروبرم دارم که حساب این دوتا رو برسن.. تو خودتو درگیر نکن.. ببین مسائل مهمتری هست..

می خواست به هر نحوی منو از این کار منصرف کنه و می دونست موفق نمیشد..

-این کثیف کاریارو بسپر به بچه ها

و به اون دونگاه کرد

-اونا میدونن حیونارو چطور رام کنن

بااین حرف، فرید به حرف اومد.. اون شب تاریک بود اما چهره ی این مرد رو خوب به یاد داشتم.. ملتمسانه چهره در هم کشید اما همچنان شرارت از نگاهش می بارید:

-ای بابا من کاری نکردم جز اطاعت دستورهای شما نریمان خان..

من تنها نیمرخ جواد رو می دیدم.. آروم بود یا می ترسید مهم نبود اما حرف نمیزد تنها سر به تائید تکون میداد..

-شما خواستین که هروقت با پا رو زمین ضربه زد ما وارد عمل بشیم..


romangram.com | @romangram_com