#نگهبان_آتش_پارت_34
خواستم گوشی رو قطع کنم که صداشو کمی بالا برد:
-بیا انبار.. همون جای همیشگی..
لبمو بین دندون گرفتم:
-ازصبح اونجان نگفتم تابه کارات برسی بلکه شاید فکرش ازسرت بیفته..
چی ازسرم بیفته؟ زخمم می سوخت.. هرگز.. من خیلی وقت بود که انتقام مثل ماده ی چسبنده ای قوی به تمام لحظاتم چسبیده بود..
-الو؟ تاویار اونجایی؟
-تاچهل و پنج دقیقه دیگه اونجام..
-اووفف شک ندارم..
بی حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردم که چشمم به X3مشکی رنگم که گوشه پارکینگ بود افتاد.. زود سوار شدم و تو یه حرکت ماشین از جا کنده شد.. با سرعت سرسام آوری تو اتوبان رانندگی میکردم.. گرمم بود.. از هیجان بود یا نفرت نمیدونم.. شیشه رو تا آخر پایین کشیدم و دستم رو مقابل باد قرار دادم.. در نهایت از شهر خارج شدم پنج دقیقه بعد روبروی انبار پشت لندکروز نریمان ایستادم.. به جز من دو ماشین و یه موتور پارک شده بود.. زود پیاده شدم..
چند قدمی جلو رفتم.. روبروم یه ساختمون بزرگ با سقف شیبدار بود در آهنی بزرگ رو باز کردم و پا به داخل گذاشتم.. سر و صدای چند نفر به گوشم خورد که یکیش نریمان بود.. محوطه ی داخلی تاریک بود و تنها نور ضعیفی مدام خاموش روشن میشد راهروی باریک رو طی کردم صداها واضح تر به گوشم خورد..
-خب حالا دهناتون رو ببندید و اون گوشای کرتون روباز کنید..
صدای دو نفر رو شنیدم که تو فضای خالی اکو شد:
-چشم شما امر کن..
-بسه ساکت شین..
از پیچ کوچکی گذشتم آروم بودم مثل همیشه.. شک نداشتم این انبار پر بود از نوچه های نریمان.. یه گودال مخوف..
-کم کم آقا میاد..
صدای پاش رو می شنیدم حتما داشت راه میرفت تا بیشتر ازش حساب ببرن..
-از هیچکدومتون صدا در نمیاد.. حتی لازم باشه نفس هم نکشین مفهومه؟
-ب بله آقا.. با این دوتا سگ ولگرد چیکار کنیم؟
romangram.com | @romangram_com