#نگهبان_آتش_پارت_31

-نه..

و به در اشاره کردم..

زیرلب چشمی گفت و با ببخشید کوتاهی رفت و در رو بست.. پوفی کشیدم به محض روشن شدن گوشی سیل پیام و تماس های از دست رفته رو صفحه اومد.. تماما شماره ی نریمان بود و یک شماره ی ناشناس و یک پیام از همون شماره.. خواستم پیام رو باز کنم که نریمان زنگ زد.. بی مکث دکمه اتصال رو لمس کردم و بدون اینکه دکمه ی اسپیکر رو بزنم مقابلم رو میز گذاشتم و سرم رو به دست گرفتم.. صدای حرصیش تو گوشی پیچید

-خدا لعنتت کنه..

مگه نکرده بود..؟ مگه این زندگی کمتر از یه زندگی لعنت شده بود؟

-الو؟ تو چرا از صبح جواب تلفنمو نمیدی؟ شاید یه کار مهم داشته باشم.. بیخود که زنگ نمیزنم..

-...

اون حرص میخورد امامن بیمار گونه آروم بودم واین همیشه کفر نریمان رو در می آورد

-حداقل اون بی صاحابتو خاموش نکن.. باتوام.. یه چیزی بگو بفهمم زنده ای..

من هم زنده نبودم پس قیدش رو زدم..

بازدمش رو پر فشار بیرون فرستاد میدونستم الان سیگارشو توی دستش می چرخوند و منتظر یه حرف از جانب من بود تا روشنش کنه.. با بی تفاوتی سیگارم رو روشن کردم:

-تاویار؟ داداشم، منِ مادر مرده فقط نگرانت میشم.. تازه چاقو خوردی..

ملتمس ادامه داد:

-نکن..

پک عمیق تری زدم

-خواهش میکنم دیگه گوشیت رو خاموش نکن

کلافه از این مکالمه طولانی و بی فایده بالاخره این سکوت رو شکستم

-صبح حالم خوب بود و منو دیدی.. پس لطف کن به جای حالم، نگران امنیت هممون باش.. به این شرکت زنگ نزن.. اون حرومزاده اونقدر بهت اعتماد داره که خونتو چک نکنه اما اینجا هزارتا چشم و گوش داره.. حالا هم واسم یه کاری کن..

سکوت کرد و من نفسم رو شل بیرون فرستادم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com