#نگهبان_آتش_پارت_30
-تونمیتونی منو رو متوقف کنی.. حتی اگه از اینم مهلک تر، بدتر یا پر دردتر، پوزخند زدم عمیق و حرصی.. من تاویارم..
همچنان تلفن زنگ میخورد اما من به تاویاری که تو آینه به من خیره بود نگاه می کردم.. هیچی جز انتقام و نفرت مهم نبود.. این رو از چشمای سیاه و قطبیش خوندم
مرده ها هیچی نمی فهمیدن.. من هم با کینه و حس انتقام جویی تنها کمی به این دنیا وصل بودم..
از جعبه ی کمک های اولیه ای که از صبح پاکرو آورده بود پنبه و الکل برداشتم و با وحشیگری به جون خودم افتادم.. درد کشیدم اما خندیدم.. خون رو دیدم اما اینبار چشم نبستم.. دیدن چرک و خون مایع آرامشم شد.. به خودم نیومدم.. من اصلا کی بودم؟ هیچ کس..
چه خوب که نبود اون تاویار ده سال پیش.. چه خوب.. تنها به خاطر آن شصت ثانیه ای که از من آتش ساخت برای سوزوندن و سوختن.. همین.. من مردم..
باصدای در نگاه از منِ در آینه گرفتم.. همونطور که دکمه هام رو می بستم به پشت میز کارم برگشتم.. اخمم رو حفظ کردم:
-بیا..
درباز شد و پاکرو تلفن به دست وارد شد:
-ب ببخشید.. باور کنید نمی خواستم مزاحمتون بشم..
کاش حرف میزد به جای این همه فلسفه بافی.. بی حالت گفتم:
-کارتو بگو..
باترس کمی نزدیک شد و کنار مبل تک نفره قهوه ای سوخته با فاصله ایستاد.. روی میز خم شدم دیگه درد رو ابدا حس نمیکردم انگار اون خشونت ها به یادشون آوردن که روی تن چه کسی نقش بستن.. به تلفن تودستش نگاه کردم:
-این چیه؟
تازه به خودش اومد و انگار یادش اومد چرا اومده تکونی به لباش داد:
-ر ر راستش یه آقایی پشت خط هستن گفتن مثل اینکه گوشیتون خاموشه.. به شرکت زنگ زدن.. خواستم اجازه بگیرم که وصل کنم اتاقتون یا نه اما شما..
بی شک نریمان بود.. کف دستمو به نشونه سکوت مقابل صورتش گرفتم:
-چشم..
گوشی خاموش رو برداشتم.. سکوتم رو که دید گفت:
-میخواین من بگم کار دارین یا...
romangram.com | @romangram_com