#نگهبان_آتش_پارت_29
-آخرین تذکرم بود.. امروز تا آخر تایم کاری اون پرونده ها رو می خوام.. حاضر و آماده.. تاکید می کنم.. تا آخر وقت..
-چ چشم..
فنجون قهوه رو روی میز کارم گذاشتم:
-بیا این فنجون رو هم ببر
و گوشی رو روی دستگاه گذاشتم.. دستی به صورتم کشیدم گرمم بود از روی صندلی بلند شدم.. به طرف پنجره رفتم و بازش کردم که تقه ای به در وارد شد:
-بیا..
در باز شد و پاکرو با قدم های سستی وارد اتاق شد..
-بفرمایید براتون قهوه آوردم...
-دیدم بذار و برو..
سرپایین انداخت که کمی از موهای شرابیش روی پیشونیش ریخت.. فنجون جدید قهوه رو با فنجون قبلی عوض کرد.. نزدیک در بود که گفتم:
-ببینم..
ایستاد و من به مانتو و مقنعه ی اداریش نیم نگاهی انداختم.. ظاهر کاملا مرتبی داشت..
-قطعاتیی که سفارش دادیم رسیده؟
هول شده دستی به صورتش کشید و موهایی که از بین مقنعه بیرون ریخته شده بود رو به داخل فرستاد و من من کنان گفت:
-ب بله صبح رسیده.. لیست و فاکتورشون رو براتون میارم..
سری تکون دادم و با دست اشاره کردم برو.. ببخشید کوتاهی گفت و عقب عقب از در اتاق خارج شد..
چشم ریز کردم و کتفم رو از دیوار کنار پنجره فاصله دادم و به سمت میز کارم رفتم.. فنجون رو برداشتم و بو کردم و سعی کردم ذهنم رو از هرچیزی خالی کنم.. بعد از چندین ساعت بی غذایی، اضطراب و از دست دادن اون همه خون و حجم کار زیاد و از بین رفتن اثر مسکن ها درد داشت توانم رو می گرفت.. یکساعتی تا تایم ناهار وقت داشتم و می تونستم صبر کنم.. فقط زخمم انگار خشک شده باشه توان هرنوع حرکتی رو ازم می گرفت.. اووفف.. از کشو چند تا پوشه بیرون آوردم.. لیست کسایی بود که از چندین مرحله گزینش رد شده بودن.. اسم هر شرکتی که درون این پوشه نوشته شده بود برای نصب سیستم امنیتی و دوربین مدار بسته تقاضا داده بودن.. تا تایم ناهار همه رو بررسی کردم.. ظرف غذا رو کنار زدم و یه قرص با لیوانی آب خوردم و بلند شدم.. روبروی آینه ایستادم.. درد داشت امونم رو می برید.. باند رو کنار زدم.. قرمز بود و دردش بیقرارم کرده بود
-لعنتی آخخخخ
زخمم درست مقابل دیدم بود و صدای زنگ تلفن مدام به گوش می رسید.. دست جلو کشیدم و از روی آینه لمسش کردم.. لب زدم:
romangram.com | @romangram_com