#نگهبان_آتش_پارت_28
دم عمیقی گرفتم و شمرده شمرده گفتم:
-تا الان که هیچ کاری رو درست انجام ندادی اما در مورد اون دختر هرچی می تونی اطلاعات جمع کن.. این می تونه راه نجاتت باشه که یه فرصت دیگه بهت بدم.. منو راضی کن که همینجا و همین لحظه عذرتو نخوام.. نریمان، خراب شدن برنامم.. بی اطلاعی از اون دختر.. زخمی شدن من همش از سر ندونم کاری توئه.. می دونی من به هرکسی فرصت دوباره نمیدم.. ازش استفاده کن..
قدرشناسانه سری به تایید تکون داد و لبخند کمرنگی به لب آورد و بی حرف اضافه ای به سمت در رفت.. فقط چندگام فاصله داشتیم.. کیفم رو دست به دست کردم و تا پای در رفتم.. دستی به کتفش زدم و گفتم:
-شروع کن..
رفت و من آب نداشته ی دهنم رو قورت دادم.. مرگ یاشار و ناپدید شدن اون بی همه چیز برنامه های من رو خراب نکرده بود اما حالا...
از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم.. سالن دایره شکل رو که با مبلمان کرم رنگ تریین شده بود رو از نظر گذروندم.. نگار نبود.. وارد حیاط شدم.. نریمان رفته بود و من چند دم عمیق گرفتم از پله که پایین رفتم تازه متوجه بارش برف شدم هیچ حسی نداشتم جز سوختن..
حیاط رو به قصد بیرون رفتن طی کردم من داغ بودم درست مثل یک کوره آتش سیار که به هرجا پا می گذاشتم می وزوند.. من به دنیااومدم تاویار شدم تا بسوزونم هرچی که بود.. نریمان تو ماشین منتظرم بود منوکه دید خندید.. اخم کردم و گره ابروهام رو محکم تر به رخش کشیدم.. خم شد و در ماشین رو باز کرد
-خب بابا بیا سوار شو..
با کف دست در رو بستم و ابرو بالا انداخت.. خونسرد لب زدم:
-من با ماشین خودم میرم.. تو به چیزایی که ازت خواستم برس..
این رو گفتم و دسته ی کیف رو محکم تر گرفتم و ریموت ماشین رو فشردم و دور شددم.. نریمان با اندکی تعلل تک بوقی زد و ماششین رو به حرکت درآورد.. سوار شدم.. مقصدم شرکت بود..
-من دو هفته بهت مهلت دادم.. هرکسی جای تو بود تو دوروز تکمیلش می کرد.. مهلت دادم تا روی چندتا پرونده کار کنی.. امروز هم روی میز کارم نیست.. متوجه هستین که موقعیت شما توی شرکت من چیه؟
-...
-باشمام خانم پاکرو..
من من کنان درحالی که صداش می لرزید گفت:
-ب بخشید م من شرمندم حق با شماست.. ولی من هون رروز هم گفته بودم که بیشتر به زمان نیاز دارم.. اما من تمام تلاشمو می کنم..
طوری که انگار ازپشت گوشی می دید اخم کردم:
romangram.com | @romangram_com